ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز صبح زود بیدار شدم تا دوتایی کنم و به رسم مردهای قدیمی با بوی نان تازه مشام اهل خانه را نوازش بدم . از در خانه بیرون رفتم. ناخواسته چشمم به آسمون افتاد . سرخ بود . انگار که تب زیادی داشته باشه . دلم گرفت . انگار قراره آسمون رو دیگه نبینم . خدایا چرا آسمون این جوری شده . یاد ایمیلی که چند وقت پیش برام ارسال شده بود ، افتادم . آمده بود که چند روز دیگه پرای سه روز خورشید خاموش میشه و مشتی علل علمی که خلاصه اش تاریکی زمین است .
نکنه بر خلاف ایمیل های این چنینی ، باید این را باور می کردم . اما حالا اگر هم باور می کردم ، چه کار می شد کرد . توی این فکرها بودم که دیدم جلوی نانوایی رسیدم و بعد از خرید دو نان کنجدی به خانه برگشتم . داشتم لباسم رو عوض می کردم که چشمم به تقویم افتاد . امروز روز چهارشنبه 29/9/91 است . خیالم راحت شد . نفس عمیقی کشیدم . همه چیز مشخص شد . اسمون درد داشت . یادم افتاد تا تولد میترا وقت زیادی نمانده . آسمون داشت دردهای آخر زایمان مهر را می کشید . خوشحال شدم . با خیال راحت صبحانه را خوردم و وقتی از خانه بیرون رفتم آسمون رو نگاه کردم . چند تکه ابر تو آسمون بود به یاد خسرو شکیبایی در فیلم " پری " به ابرها اشاره کردم و گفتم : برو کنار . برو کنار بذار بتابه .
خورشید داشت آرام میتابید . نگاهش کردم و بهش گفتم : خورشید خانم پیشاپیش تولدت مبارک . اسمت هر چی که هست ، میترا ، مهر یا هر چیز دیگه برای ما " خورشید خانمی " .