ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
توی اتوبوس بودیم . من و نازی و مامانم . فاصله ی خونه ی ما تا خونه ی مادر بزرگم اگرچه کمه ولی اون موقع فقط میشد با اتوبوس رفت . یادمه نازی توی بغلم بود و من روی پای مامانم نشسته بودم . ( جالبه بدونید تا سن پانزده سالگی هیچ وقت باسن من صندلی ماشین رو حس نکرد حتی در مسافرتهای طولاتی تهران - شیراز . جای من همیشه روی پای مامان بود . نه که فکر کنید برای مسائل احساسی ، ان شاا... در یک فرصت مناسب علتش رو خواهم گفت . )
یکی یا دو ایستگاه که رفتیم ، مادر و دختری سوار شدند و روی صندلی کنار ما نشستند . یادم هست مادر دختر لپ من رو کشید و پرسید : چطوری دوماد خوشگلم ؟
لپم سرخ شد . خیلی خجالت کشیدم . یعنی چی یه مادر دختر همچین حرفی رو به یه پسر بزنه ؟ اون هم جلوی نازی .
اون روز فهمیدم آدم بزرگها همچین حرفهایی رو میزنند تا با آدم احساس راحتی کنند . عجیبه دختری که آفتاب و مهتاب ندیده تش تا قبل از ازدواج مادرش به صد تا پسر عین من دادتش .
اون روز نازی از حرف اون زن خیلی ناراحت شد ولی من که مقصر نبودم . من به نازی قول دادم هیچ وقت درباره ی بچه هامون اینطور حرف نزنم .
رسیدیم خونه ی مادر بزرگم . نازی خوابش برده بود . انگار نازی توی بغلم خیلی آروم میشه . خدایا ازت میخوام این آرامش نازی رو ازش نگیری . خدایا آرامش نازی رو از من هم نگیر .