ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شب سرد زمستونی و خوابیدن زیر کرسی خانه ی آقاجون و خانمجون ، به عشق بیدار شدن صبح زود با صدای نماز خوندن آقاجون خدابیامرز و رفتن و خرید " حلیم بوقلمون با گوشت گوسفند تازه " از آقارضا کبابی خدابیامرز . اون روز ها نمیدونستم به چی این جمله بزرگترها میخندیدند . بارها با خودم میگفتم : " حلیم بوقلمون با گوشت گوسفند تازه "
صدای صلوات فرستادن خاله خانم خدابیامرز وقتی صبح از خواب بیدار میشد . از توی رختخواب برمیگشت سمت حرم امام رضا و دست روی سینه ی نهیفش میگذاشت و چشم پر آب میکرد و بعد از جا بلند میشد و برای گرفتن وضو به دسشویی میرفت .
خوردن صبحانه ی ساعت شش صبح و خوابیدن تو بغل آقاجون و گرم شدن و خواب رفتن و بیدار شدن کله ی ظهر .
اینها رو نوشتم تا به چیز دیگه ایی برسم ولی یه کلمه که چند بار تکرار شد آزارم داد و رشته افکارم رو پاره کرد . واژه ی خدا بیامرز رو میگم .
چقدر به کار بردن این کلمه برای عزیزامون که از دست میدیم ، سخته .