دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

مقدمه ایی طولانی تر از متن

شب سرد زمستونی و خوابیدن زیر کرسی خانه ی آقاجون و خانمجون ، به عشق بیدار شدن صبح زود با صدای نماز خوندن آقاجون خدابیامرز و رفتن و خرید " حلیم بوقلمون با گوشت گوسفند تازه " از آقارضا کبابی خدابیامرز . اون روز ها نمیدونستم به چی این جمله بزرگترها میخندیدند . بارها با خودم میگفتم : " حلیم بوقلمون با گوشت گوسفند تازه " 

صدای صلوات فرستادن خاله خانم خدابیامرز وقتی صبح از خواب بیدار میشد . از توی رختخواب برمیگشت سمت حرم امام رضا و دست روی سینه ی نهیفش میگذاشت و چشم پر آب میکرد و بعد از جا بلند میشد و برای گرفتن وضو به دسشویی میرفت . 

خوردن صبحانه ی ساعت شش صبح و خوابیدن تو بغل آقاجون  و گرم شدن و خواب رفتن و بیدار شدن کله ی ظهر . 

اینها رو نوشتم تا به چیز دیگه ایی برسم ولی یه کلمه که چند بار تکرار شد آزارم داد و رشته افکارم رو پاره کرد . واژه ی خدا بیامرز رو میگم . 

چقدر به کار بردن این کلمه برای عزیزامون که از دست میدیم ، سخته .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.