دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

بعد باران

یه وقتهایی بلاتکلیفی بین بودن و نبودن ، ماندن و رفتن ، خندیدن و گریه کردن . 

یه وقتهایی دوست داری وزنت رو بندازی روی صندلی خالی و خیس پارک و یه سیگار روشن کنی و با تمام وجود پک بزنی به اون تا وجودت رو پر کنه از اکسیژنهای اشباع شده .  

سنخیتش رو نمیدونم بین این لحظه ی از نظر من ناب رو با مطلع دیوان سعدی علیه الرحمه  :" هر نفسی که ... "

ولی هر چه هست بی آن که فکر کنی و بدون اون که تسبیح به دست گرفته باشی لحظه هات رو پر میکنی از ذکر یار . 

نجوای " یار میگوید الله  

دلدار میگوید الله  

هر کجا دیوانه و هوشیار میگوید الله ." وجودت رو پر میکنه . اون موقع هست که به فکر میافتی که ما رو چه به عرفان . عرفان عملی و نظری رو به ما چه . من که فرق بین دوغ و دوشاب رو نمیدونم ، چه کار دارم به " رفتم از پله ی مذهب بالا  

تا ته کوچه ی شک  

تا هوای خنک استغنا "  

مهم برای من اینه که " مادرم آن پایین  

استکانها را در خاطره ی  شط میشست ." 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.