دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - لباس عروس

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .  

سالها از کنار هم بودن من و نازی میگذشت . هردو کنار هم بودیم و از این با هم بودن راضی . غافل از خیلی جریاناتی که میشد بین من و نازی باشه . نازی شاد بود و من از شادی نازی ، شادتر . ماجرا از اونجایی شروع شد که مامان برای نازی از تورهای پارچه یی و پارچه های توری یه لباس عروس دوخت . اون روز بود که من فهمیدم می تونم نازی رو به عنوان همسر نگاه کنم . باید اون روز  میفهمیدم که مامان بزرگترین خائن به فکر کودکی من هست . من و نازی بی هیچ فکری در کنار هم زندگی کردیم و شبها رو صبح کرده بودیم ولی هیچ وقت ... . 

مامان با دوخت لباس عروس برای نازی بدترین و فجیع ترین فتوای تاریخ زندگی ام رو به من داد و بدتر از اون ، از همون شب بود به دلیل بزرگ شدن من ، موقع خواب نازی رو گوشه ی اتاق گذاشت و تشک من رو در گوشه ی دیگر اتاق انداخت .   

خدایا چرا اینقدر بزرگترها خرند . این فکری بود که من اون شب داشتم . اون شب من خیلی گریه کردم ولی هیچ اثری نداشت .  

خدایا کارهای دزدکی چقدر حال میده . این رو ، اون شب فهمیدم . وقتی که از خواب بودن مامان استفاده کردم و نازی رو اوردم پیش خودم . باز هم سنگسنی سر نازی رو رو دستم احساس میکردم . لباس عروس نازی خیلی قشنگ بود ولی نه برای نازی من . فردای اون روز موقع غذا خوردن لباس نازی اون قدر چرب شد که مامان مجبور شد لباس نازی رو برای همیشه عوض کنه . اون وقت بود که بعد یک روز کامل من هم تونستم مثل نازی بخندم .   

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.