توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
توی اتوبوس بودیم . من و نازی و مامانم . فاصله ی خونه ی ما تا خونه ی مادر بزرگم اگرچه کمه ولی اون موقع فقط میشد با اتوبوس رفت . یادمه نازی توی بغلم بود و من روی پای مامانم نشسته بودم . ( جالبه بدونید تا سن پانزده سالگی هیچ وقت باسن من صندلی ماشین رو حس نکرد حتی در مسافرتهای طولاتی تهران - شیراز . جای من همیشه روی پای مامان بود . نه که فکر کنید برای مسائل احساسی ، ان شاا... در یک فرصت مناسب علتش رو خواهم گفت . )
یکی یا دو ایستگاه که رفتیم ، مادر و دختری سوار شدند و روی صندلی کنار ما نشستند . یادم هست مادر دختر لپ من رو کشید و پرسید : چطوری دوماد خوشگلم ؟
لپم سرخ شد . خیلی خجالت کشیدم . یعنی چی یه مادر دختر همچین حرفی رو به یه پسر بزنه ؟ اون هم جلوی نازی .
اون روز فهمیدم آدم بزرگها همچین حرفهایی رو میزنند تا با آدم احساس راحتی کنند . عجیبه دختری که آفتاب و مهتاب ندیده تش تا قبل از ازدواج مادرش به صد تا پسر عین من دادتش .
اون روز نازی از حرف اون زن خیلی ناراحت شد ولی من که مقصر نبودم . من به نازی قول دادم هیچ وقت درباره ی بچه هامون اینطور حرف نزنم .
رسیدیم خونه ی مادر بزرگم . نازی خوابش برده بود . انگار نازی توی بغلم خیلی آروم میشه . خدایا ازت میخوام این آرامش نازی رو ازش نگیری . خدایا آرامش نازی رو از من هم نگیر .
چه صبورانه
فریادمان در گلو شکست .
چه کودکانه
پستان مادر را به انتظار نشسته ایم
و چه بیشرمانه
خورشید را به سخره گرفته ایم .
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
توی یه مهمونی با زیبا آشنا شدم . ( باز هم اعتراف میکنم که نازی کنارم بود و من زیر چشمی زیبا رو دید میانداختم . ) نازی با همون لباس همیشگی که خیلی ساده و تمیزبود و مادرم دوخته بود توی مهمونی حاضر شد . خیلی باوقار توی بغلم نشست و از جاش بلند نشد . با اومدن زیبا توجه مجلس به زیبا جلب شد . دختری با چشمانی درشت ، موهای بلوند و قدی کشیده . کشیدگی قدش خارج از حالت متعارف بود . همین نا متعارف بودن ، بود که اون رو توی چشمها و سر زبونها انداخت . اون شب بدون اینکه نازی متوجه بشه پیش مادرم رفتم و گفتم من هم زیبا رو دوست دارم . غافل از اینکه نازی کنار اتاق دراز کشیده ولی بیداره .
نازی از فردای اون روز شروع به غذا نخوردن کرد . اون خودش رو با زیبا قیاس میکرد . اون به سختی افتاد تا باز هم پیش من محبوب بشه . من سختیهای نازی رو میدیدم ولی چشمها و مو و قد و هیکل قشنگ زیبا هوش و حواس برای من نگذاشته بود . نازی خیلی سختی کشید تا خودش رو لاغر کنه ولی نشد . کم کم من هم زیبا رو فراموش کردم . خاطره ی سختی های نازی هنوز توی چهره اش هست . اگر چه هیچ وقت به روی خودش نیاورد ولی نشونه های اون چشم چرونی و هوس بازی من توی چهره ی نازی هست . شاید همون اتفاق هم یه آجر باشه برای دیوار بین من و نازی
راستی بعدها که بزرگ شدم فهمیدم اون عروسک قشنگ چشم درشت مو بلند خوش هیکل و قد بلند ، اسمش باربیه . باربی عروسکی هرجایی و دمدستی شده بود . پشت ویترین هر مغازه ایی دیده میشد ولی نازی واقعا یکی بود . نازی یه دونه ی من بود . آخ که چقدر دلم براش تنگ شده . یاد فیلم داش آکل افتادم که میگفت : از عشق تو مردم مرجان .
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
باران بهاری میبارید . من ونازی پشت پنجره بودیم و کوچه را نگاه میکردیم . بوی اقاقیا بود و بارون و دختر و پسری که کنار دیوار ایستاده بودند تا کمتر خیس شوند . بالا سرشون از دیوار اقاقیا آویزان بود . پسر شاخه ی گلی کند و لای موهای دختر گذاشت . پسر نزدیک شد تا دختر را ببوسد که دختر متوجه حضور من و نازی شد . دختر پسر را پس زد و با دست من و نازی را نشان داد . نازی خودش رو کنار کشید و دست من را هم گرفت و کشید ولی من مقاومت کردم . نازی ماه شب اول رو به یادم آورد . من هم خودم رو کنار کشیدم . من و نازی رفتیم برای بازی . بارون تموم شد و من و نازی رفتیم تو حیاط و بعد توی کوجه . توی پیاده روی روبروی خانه ی ما شاخه ی گل اقاقیا افتاده بود . رفتم شاخه ی گل رو برداشتم و بو کردم . بیشتر از بوی اقاقیا بوی دختر رو میداد . به نظرم بوی بدی بود . نمیدونم چرا ولی از همه ی دخترها بدم اومد .پسر رو دیدم که داره میآد سمتم . شاخه ی گل رو انداختم روی زمین و نازی رو نگاه کردم . نازی سرش پایین بود .
پسر به سمت گل میآمد ، گل رو از روی زمین برداشت و به من نگاه کرد . شاخه ی گل برای اون پسر چیز دیگه ایی بود . انگار خوشبوترین عطر جهان بود . شاید تعریف عشق از نظر اون روز من جدایی بوده . یادم نیست .
از اون روز هیچ اقاقیایی رو بو نکردم .بعدها به خواهش مادرم ، همسایه مون درخت اقاقیا رو قطع کرد ، چون من نسبت به بوی اقاقیا حساسیت پیدا کرده بودم و سرفه ام میگرفت .
اون شب نازی کنارم بود ولی من دست به سینه خوابیدم .
یادم باشه دیگه به هم نریزم .
یادم باشه دیگه شاکی نشم .
یادم باشه دیگه قات نزنم .
یادم باشه دیگه اعتراضی نکنم .
یادم باشه دیگه طوری ننویسم که به کسی بر بخورد .
یادم باشه دیگه اخم نکنم .
یادم باشه دیگه گریه نکنم .
یادم باشه دیگه درد دلم رو به کسی نگم .
یادم باشه دیگه دنبال چرایی چیزی نگردم .
یادم باشه دیگه از هوای طوفانی نگم .
یادم باشه دیگه از بارون و برف و تگرگ نگم .
یادم باشه دیگه با ماسک باشم . ماسک خنده ی تئاتر چقدر پر معنیه .
یادم باشه دیگه جلوی پستهام هم همین ماسک رو بگذارم . اصلا یه کار میکنیم ، من هر چیز که نوشتم و اگر یادم رفت شما دوستان عزیز ماسک خنده رو فراموش نفرمایید .
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند
لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو
مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
وقتی خونه رسیدم که کار از کار گذشته بود . علیرضا و وحید رفته بودند . من بودم و نازی و سکوت خشونت باری که میتونست یه فاجعه درست کنه . قتل . بلند نفس میکشیدم . بلند داد میزدم . صدای قلبم رو واضح میشنیدم . دستام میلرزید . آب دهانم به زور از گلوم پایین میرفت . نی نی چشمام میلرزید . دنیا برام تموم شده بود . در رو بسته بودم و روبروی نازی ایستاده بودم . نازی مثل یه بچه ی بی دفاع که نمیتونه کاری کنه و پناهگاهی نداره وسط اتاق ایستاده بود . روی لبش اثری از خنده نبود .
از صدای دادم مامان در را باز کرد و به داخل آمد . با دیدن مامان لرزش چشمم تمام شد و اشک تو چشمم حلقه زد و زدم زیر گریه . دامن مامان مثل الان بهترین و مطمئن ترین جای دنیاست .
اون شب اولین شبی بود که من و نازی مثل دوتا غریبه کنار هم خوابیدیم . سر نازی روی دستم سنگینی میکرد . نازی مثل همیشه تا روی تشک دراز کشید چشماش رو بست و من خیره به سقف اتاق . اون شب سقف اتاق خیلی پایین بود . اون قدر که به سختی نفس میکشیدم .
فردای اون روز معلوم شد در جنایت اون روز نازی هیچ تقصیری نداشته و مقصر اصلی علیرضا بوده . اون بوده که صورت نازی رو با خودکار آرایش کرده و هرچی مامان و نازی تلاش کردنده بودند تاثیری نداشته . شاید برای همینه که هنوز از آرایش بدم میآد . آرایش یا نقاشی روی صورت از آدم یه چیز دیگه میسازه . هیچوقت اون چهره ی نازی رو از یاد نمیبرم . نازی که من میشناختم و دوستش داشتم و بهش عادت کرده بودم و عاشق خنده هاش بودم با این کسی یا چیزی که جلوی من بود خیلی فرق میکرد . آرایش اون روز نازی باعث شد اولین آجر بین من و نازی گذاشته بشه .
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
شبهای من و نازی خیلی قشنگ تر از شبهای بدون نازی بود . مخصوصا شبهای تابستونی که ما به پشتبام میرفتیم . دیشب به پشتبام خانه رفتم خیلی کوتاه تر از گذشته شده بود . دور تا دور خانه ی ما پر شده از آپارتمانهای بلند . طوریکه افق دید ما تا شش متر بیشتر نیست . اون وقتها آتیش پالایشگاه رو میشد دید . میشد تمام هواپیماها رو دید که از فراز شهر رد میشدند و این یکی از بازیهای ما بود . اینکه چند تا هواپیما بلند شد و چند تا نشست . حرفهای در گوشی من و نازی و دید زدن های خانه ی همسایه .
خدایا من رو ببخش . هرکسی توی زندگی رازهای مگو داره و این هم یکی از رازهای مگوی من بود که دیگه نیست .
شبهای پشتبامی لذتش به خنک شدن تشک بود و نسیم صبحگاهی که لحاف رو میکشیدیم تا زیر گردن رومون . ستاره های چشمک زن اون وقتها خیلی بیشتر از الان بود . کهکشان راه شیری که اون وقتها مسیر خونه ی خدا رو نشون میداد ، دیده میشد و چه شبها که من و نازی رو به خونه ی خدا برده بود .
یادمه یه شب نازی ازم پرسید ستاره ی من کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشون دادم و گفتم اون . نازی خندید و ستاره ی خودش رو به من نشون داد . ستاره ایی که با دقت میشد ببینی . اون قدر کوچیک که سخت میشد تشخیصش داد .
نازی دنبال آرامش بود .
چیزهای هرجایی رو دوست نداشت .
نازی هیچ وقت نمیخواست ستاره بشه .
دوست نداشت سوپر استار بشه .
نمیخواست مشهور بشه .
دوست داشت بهترین باشه ، اون هم برای من .
غلطهایم را دوباره مینویسم
دوباره و چند باره و چند باره .
با تو هستم ای دوست
به کدامین درس گرفته
دیکته ی نانوشته ام را
غلط گرفته ایی .
نور را تو معنی کرده ایی
عشق را هم تو تعریف دوباره کن
زندگی را
نفس
تپش
آزادی .
فریاد و مشت و انزجار
در کدامین مکتب الهی میشود لبخند .
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند
لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و
مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
آخ که بوی بارون چقدر خوبه . فکر میکنم بیشتر از آب بارون ، بوی بارونه که باعث تازگی میشه . این رو وقتی فهمیدم که با نازی زیر طاقی ایوان ایستاده بودیم و به قمریهای توی لانه ی زیر طاقی نگاه میکردیم . اون دوتا توی لانه نشسته بودند و نوکهاشون رو به هم میزدند . انگار بوسیدن یا نوک یا لب به هم زدن به زبان تمام موجودات یعنی دوست دارم .
این رو اون روز زیر طاقی وقتی بارون میآمد فهمیدم . من داشتم بزرگ میشدم . چون خیلی از چیزهای دور و برم را فهمیده بودم .
اون روز بارونی ، هم ما و هم قمریهای زیر طاقی توی بارون نبودیم ولی تازه و شاداب شده بودیم . من و نازی همدیگر رو نگاه کردیم و همدیگر رو بوسیدیم . آخ که چه حسی داشت اون روز و اون ... .