دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - خواستگاری

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

توی اتوبوس بودیم . من و نازی و مامانم . فاصله ی خونه ی ما تا خونه ی مادر بزرگم اگرچه کمه ولی اون موقع فقط میشد با اتوبوس رفت . یادمه نازی توی بغلم بود و من روی پای مامانم نشسته بودم . ( جالبه بدونید تا سن پانزده سالگی هیچ وقت باسن من صندلی ماشین رو حس نکرد حتی در مسافرتهای طولاتی تهران - شیراز . جای من همیشه روی پای مامان بود . نه که فکر کنید برای مسائل احساسی ، ان شاا... در یک فرصت مناسب علتش رو خواهم گفت . )

یکی یا دو ایستگاه که رفتیم ، مادر و دختری سوار شدند و روی صندلی کنار ما نشستند . یادم هست مادر دختر لپ من رو کشید و پرسید : چطوری دوماد خوشگلم ؟

لپم سرخ شد . خیلی خجالت کشیدم . یعنی چی یه مادر دختر همچین حرفی رو به یه پسر بزنه ؟ اون هم جلوی نازی .

اون روز فهمیدم آدم بزرگها همچین حرفهایی رو میزنند تا با آدم احساس راحتی کنند . عجیبه دختری که آفتاب و مهتاب ندیده تش تا قبل از ازدواج مادرش به صد تا پسر عین من دادتش .

اون روز نازی از حرف اون زن خیلی ناراحت شد ولی من که مقصر نبودم . من به نازی قول دادم هیچ وقت درباره ی بچه هامون اینطور حرف نزنم .

رسیدیم خونه ی مادر بزرگم . نازی خوابش برده بود . انگار نازی توی بغلم خیلی آروم میشه . خدایا ازت میخوام این آرامش نازی رو ازش نگیری . خدایا آرامش نازی رو از من هم نگیر . 



فریاد

چه صبورانه

        فریادمان در گلو شکست .


چه کودکانه

        پستان مادر را به انتظار نشسته ایم 

و چه بیشرمانه

         خورشید را به سخره گرفته ایم .

اعتراف

من هم مثل خیلی ها تقصیر را گردن کس دیگه ایی میندازم . تقصیر شما بود که منه داستان من و نازی اینقدر بد شد . این رو امروز وقتی کامنت دوستمون ممول رو خوندم فهمیدم . شاید باورتون نشه که گریه ام گرفت . خیلی دلم برای نازی سوخت . امروز فهمیدم که چه بلایی سر نازی اوردم که خواننده ی داستانم سرخوش داستان رو ادامه بده . نازی رو اذیت کردم تا شما با نازی ابراز همدردی کنید . من از نازیه قصه ی من و نازی معذرت میخوام و امیدوارم بتونم یه کم در باقی داستان تلافی آزار کنم .

من و نازی -رژیم

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

توی یه مهمونی با زیبا آشنا شدم . ( باز هم اعتراف میکنم که نازی کنارم بود و من زیر چشمی زیبا رو دید میانداختم . ) نازی با همون لباس همیشگی که خیلی ساده و تمیزبود و مادرم دوخته بود توی مهمونی حاضر شد . خیلی باوقار توی بغلم نشست و از جاش بلند نشد . با اومدن زیبا توجه مجلس به زیبا جلب شد . دختری با چشمانی درشت ، موهای بلوند و قدی کشیده . کشیدگی قدش خارج از حالت متعارف بود . همین نا متعارف بودن ، بود که اون رو توی چشمها و سر زبونها انداخت . اون شب بدون اینکه نازی متوجه بشه پیش مادرم رفتم و گفتم من هم زیبا رو دوست دارم . غافل از اینکه نازی کنار اتاق دراز کشیده ولی بیداره .

نازی از فردای اون روز شروع به غذا نخوردن کرد . اون خودش رو با زیبا قیاس میکرد . اون به سختی افتاد تا باز هم پیش من محبوب بشه . من سختیهای نازی رو میدیدم ولی چشمها و مو و قد و هیکل قشنگ زیبا هوش و حواس برای من نگذاشته بود . نازی خیلی سختی کشید تا خودش رو لاغر کنه ولی نشد . کم کم من هم زیبا رو فراموش کردم . خاطره ی سختی های نازی هنوز توی چهره اش هست . اگر چه هیچ وقت به روی خودش نیاورد ولی نشونه های اون چشم چرونی و هوس بازی من توی چهره ی نازی هست . شاید همون اتفاق هم یه آجر باشه برای دیوار بین من و نازی

راستی بعدها که بزرگ شدم فهمیدم اون عروسک قشنگ چشم درشت مو بلند خوش هیکل و قد بلند ، اسمش باربیه . باربی عروسکی هرجایی و دمدستی شده بود . پشت ویترین هر مغازه ایی دیده میشد ولی نازی واقعا یکی بود . نازی یه دونه ی من بود . آخ که چقدر دلم براش تنگ شده . یاد فیلم داش آکل افتادم که میگفت : از عشق تو مردم مرجان .

من و نازی - اقاقیا

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

 باران بهاری میبارید . من ونازی پشت پنجره بودیم و کوچه را نگاه میکردیم . بوی اقاقیا بود و بارون و دختر و پسری که کنار دیوار ایستاده بودند تا کمتر خیس شوند . بالا سرشون از دیوار اقاقیا آویزان بود . پسر شاخه ی گلی کند و لای موهای دختر گذاشت . پسر نزدیک شد تا دختر را ببوسد که دختر متوجه حضور من و نازی شد . دختر پسر را پس زد و با دست من و نازی را نشان داد . نازی خودش رو کنار کشید و دست من را هم گرفت و کشید ولی من مقاومت کردم . نازی ماه شب اول رو به یادم آورد . من هم خودم رو کنار کشیدم . من و نازی رفتیم برای بازی . بارون تموم شد و من و نازی رفتیم تو حیاط و بعد توی کوجه . توی پیاده روی روبروی خانه ی ما شاخه ی گل اقاقیا افتاده بود . رفتم شاخه ی گل رو برداشتم و بو کردم . بیشتر از بوی اقاقیا بوی دختر رو میداد . به نظرم بوی بدی بود . نمیدونم چرا ولی از همه ی دخترها بدم اومد .پسر رو دیدم که داره میآد سمتم . شاخه ی گل رو انداختم روی زمین و نازی رو نگاه کردم . نازی سرش پایین بود .

پسر به سمت گل میآمد ، گل رو از روی زمین برداشت و به من نگاه کرد . شاخه ی گل برای اون پسر چیز دیگه ایی بود . انگار خوشبوترین عطر جهان بود . شاید تعریف عشق از نظر اون روز من جدایی بوده . یادم نیست .

از اون روز هیچ اقاقیایی رو بو نکردم .بعدها به خواهش مادرم ، همسایه مون درخت اقاقیا رو قطع کرد ، چون من نسبت به بوی اقاقیا حساسیت پیدا کرده بودم و سرفه ام میگرفت .

اون شب نازی کنارم بود ولی من دست به سینه خوابیدم . 

یادم باشد

یادم باشه دیگه به هم نریزم .

یادم باشه دیگه شاکی نشم .

یادم باشه دیگه قات نزنم .

یادم باشه دیگه اعتراضی نکنم .

یادم باشه دیگه طوری ننویسم که به کسی بر بخورد .

یادم باشه دیگه اخم نکنم .

یادم باشه دیگه گریه نکنم .

یادم باشه دیگه درد دلم رو به کسی نگم .

یادم باشه دیگه دنبال چرایی چیزی نگردم .

یادم باشه دیگه از هوای طوفانی نگم .

یادم باشه دیگه از بارون و برف و تگرگ نگم .

یادم باشه دیگه با ماسک باشم . ماسک خنده ی تئاتر چقدر پر معنیه .

یادم باشه دیگه جلوی پستهام هم همین ماسک رو بگذارم . اصلا یه کار میکنیم ، من هر چیز که نوشتم و اگر یادم رفت شما دوستان عزیز ماسک خنده رو فراموش نفرمایید .

من و نازی - آرایش

 توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
وقتی خونه رسیدم که کار از کار گذشته بود . علیرضا و وحید رفته بودند . من بودم و نازی و سکوت خشونت باری که میتونست یه فاجعه درست کنه . قتل . بلند نفس میکشیدم . بلند داد میزدم . صدای قلبم رو واضح میشنیدم . دستام میلرزید . آب دهانم به زور از گلوم پایین میرفت . نی نی چشمام میلرزید . دنیا برام تموم شده بود . در رو بسته بودم و روبروی نازی ایستاده بودم . نازی مثل یه بچه ی بی دفاع که نمیتونه کاری کنه و پناهگاهی نداره وسط اتاق ایستاده بود . روی لبش اثری از خنده نبود .

از صدای دادم مامان در را باز کرد و به داخل آمد . با دیدن مامان لرزش چشمم تمام شد و اشک تو چشمم حلقه زد و زدم زیر گریه . دامن مامان مثل الان بهترین و مطمئن ترین جای دنیاست .

اون شب اولین شبی بود که من و نازی مثل دوتا غریبه کنار هم خوابیدیم . سر نازی روی دستم سنگینی میکرد . نازی مثل همیشه تا روی تشک دراز کشید چشماش رو بست و من خیره به سقف اتاق . اون شب سقف اتاق خیلی پایین بود . اون قدر که به سختی نفس میکشیدم .

فردای اون روز معلوم شد در جنایت اون روز نازی هیچ تقصیری نداشته و مقصر اصلی علیرضا بوده . اون بوده که صورت نازی رو با خودکار آرایش کرده و هرچی مامان و نازی تلاش کردنده بودند تاثیری نداشته . شاید برای همینه که هنوز از آرایش بدم میآد . آرایش یا نقاشی روی صورت از آدم یه چیز دیگه میسازه . هیچوقت اون چهره ی نازی رو از یاد نمیبرم . نازی که من میشناختم و دوستش داشتم و بهش عادت کرده بودم و عاشق خنده هاش بودم با این کسی یا چیزی که جلوی من بود خیلی فرق میکرد . آرایش اون روز نازی باعث شد اولین آجر بین من و نازی گذاشته بشه .

من و نازی - شبهای پشتبامی

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

شبهای من و نازی خیلی قشنگ تر از شبهای بدون نازی بود . مخصوصا شبهای تابستونی که ما به پشتبام میرفتیم . دیشب به پشتبام خانه رفتم خیلی کوتاه تر از گذشته شده بود . دور تا دور خانه ی ما پر شده از آپارتمانهای بلند . طوریکه افق دید ما تا شش متر بیشتر نیست . اون وقتها آتیش پالایشگاه رو میشد دید . میشد تمام هواپیماها رو دید که از فراز شهر رد میشدند و این یکی از بازیهای ما بود . اینکه چند تا هواپیما بلند شد و چند تا نشست . حرفهای در گوشی من و نازی و دید زدن های خانه ی همسایه .

خدایا من رو ببخش . هرکسی توی زندگی رازهای مگو داره و این هم یکی از رازهای مگوی من بود که دیگه نیست .

شبهای پشتبامی لذتش به خنک شدن تشک بود و نسیم صبحگاهی که لحاف رو میکشیدیم تا زیر گردن رومون . ستاره های چشمک زن اون وقتها خیلی بیشتر از الان بود . کهکشان راه شیری که اون وقتها مسیر خونه ی خدا رو نشون میداد ، دیده میشد و چه شبها که من و نازی رو به خونه ی خدا برده بود .

یادمه یه شب نازی ازم پرسید ستاره ی من کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشون دادم و گفتم اون . نازی خندید و ستاره ی خودش رو به من نشون داد . ستاره ایی که با دقت میشد ببینی . اون قدر کوچیک که سخت میشد تشخیصش داد .

نازی دنبال آرامش بود .

چیزهای هرجایی رو دوست نداشت .

نازی هیچ وقت نمیخواست ستاره بشه .

دوست نداشت سوپر استار بشه .

نمیخواست مشهور بشه .

دوست داشت بهترین باشه ، اون هم برای من .

لبخند

غلطهایم را دوباره مینویسم

      دوباره و چند باره و چند باره .


با تو هستم ای دوست

   به کدامین درس گرفته

          دیکته ی نانوشته ام را

                    غلط گرفته ایی .


نور را تو معنی کرده ایی

   عشق را هم تو تعریف دوباره کن

      زندگی را

          نفس

              تپش

                 آزادی .

فریاد و مشت و انزجار

        در کدامین مکتب الهی میشود لبخند .

من و نازی - بوی بارون

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
آخ که بوی بارون چقدر خوبه . فکر میکنم بیشتر از آب بارون ، بوی بارونه که باعث تازگی میشه . این رو وقتی فهمیدم که با نازی زیر طاقی ایوان ایستاده بودیم و به قمریهای توی لانه ی زیر طاقی نگاه میکردیم . اون دوتا توی لانه نشسته بودند و نوکهاشون رو به هم میزدند . انگار بوسیدن یا نوک یا لب به هم زدن به زبان تمام موجودات یعنی دوست دارم .

این رو اون روز زیر طاقی وقتی بارون میآمد فهمیدم . من داشتم بزرگ میشدم . چون خیلی از چیزهای دور و برم را فهمیده بودم .

اون روز بارونی ، هم ما و هم قمریهای زیر طاقی توی بارون نبودیم ولی تازه و شاداب شده بودیم . من و نازی همدیگر رو نگاه کردیم و همدیگر رو بوسیدیم . آخ که چه حسی داشت اون روز و اون ... .