دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

پدر

این هم یه شعر از صدرا که برای من گفته . ( دروغ چرا خیلی حال کردم . )  

پدر  

   فقط تو را دارم 

   بی تو کسی ندارم سایه ی سرم . 

 

پدر  

    کسی ندارم  

دوست دارم پیشم باشی  

 

پدر 

     فقط تو را دارم . 

 

پدر  

     من تنها میترسم 

دوست دارم پیش من باشی  

نبودت کنار من 

بهانه ی ترس من است . 

12/4/92

شادباش

به شادباش نگاهت ، 

به استقبال سلامت ،

غرورم زیر پایت فرش میشود .

شاهد

من شاهدم  

شاهد تمامی همآغوشی زمین و زمان  . 

شاهد بازی اقبال و تدبیر .

من همیشه شاهد بودم  

پشت پنجره 

تقدیر به دست کسی رقم میخورد 

که با شعر بیگانه است . 

من شاهدم فرزندان دست ترک خوردگان 

 بوی خوش پول را نچشیده اند . 

و فال دخترک فال فروش سر گذر 

پوچ است . 

من باید فراموش کنم  

خاموش شوم .

تاس

تاس ریختم 

نه یکبار که هزار بار  

گویی تمام تاسهای دنیا 

جز دو و یک عدد دیگری ندارند .

من و نازی - تغییر جنسیت

خیلی سخته کسی رو که دوستش داری رو به زور ازت بگیرند و از اون بدتر ، کسی این خیانت رو بکنه که به هیچ عنوان ازش توقع این کار رو نداشته باشی و از همه بدتر اینه که هویت کسی رو که دوست داری رو هم عوض کنه . توی زندگی من این اتفاق افتاد . دینا دختر دو سال و هفت ماه و یک روزه ی من این خیانت را کرد . او نازی رو ازم گرفت و برای خودش کرد و بدتر از سوء استفاده یی که از اعتماد من کرد تغییر هویت نازی بود .  

دیشب وقتی به خونه رسیدم که کار از کار گذشته بود و موهای نازی کوتاه شده بود و لباسهای تور دوزی شدش روی زمین افتاده بود . اعتراف میکنم که عصبانی شده بودم  دوست داشتم یا زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه یا دینا رو بگیرم و محکم کتک بزنم . نازی صندوقچه اسرار من ، تنها بازمانده کودکی من ، کسی که اولین معشوقه من بوده و تمام زندگیم رو بهتر از من میدونست الان توی دست دینا بود اون هم با شرایطی متفاوت . نازی با موهای کوتاه و تنی برهنه . یاد وحید و علیرضا و اتفاقی که باعث از بین رفتن زیبایی نازی شد افتادم . اما دینا این بار خواب دیگه یی دیده بود . اون نازی رو به عنوان دوست خودش انتخاب کرده بود ولی با جنسی مخالف نازی .چشمهام میلرزید . نمیدونم ارتباط دست لرزون با چشم چیه که وقتی میلرزند هر دو باهم میلرزند و ادامه ش تر شدن چشمهاست . گریه میکردم ولی رفتم تو گذشته های دوری که تولدم بود و نازی مهمون اون شب من بود . مهمونی که بعد سی و پنج سال هنوزم مثل اون شب عزیزه . یادم افتاد که نازی در ابتدا پسر بود و من اون رو دختر فرض کردم . 

مهم آرامش نازی بود که حالا میتونست برای دینا این آرامش رو ایجاد کنه . حالا باید ببینم دینا نازی رو به چه اسمی صدا میکنه و چه داستانهایی رو با هم خواهند داشت .  

بعد از اون عصبانیت نازی رو دیدم که داره میخنده انگار از این که بعد سی و پنج سال برگشته به جنس خودش و. یه پسر با چتری های بلند . باز هم باید با مامان صحبت کنم و ازش بخوام تا یه لباس پسرونه برای نازی بدوزه .

فیلمی

نه من حمید هامونم ، نه تو پری داداشی باش . نه اینکه من و تو اینطور نباشیم که این خاصیت انسانهای دور بر ماست . من رضای لیلا و تو هستی قرمز . بیاییم به هم دروغ نگیم یا اصلا دروغ بگیم و به روی هم نیاریم . آره اینطور بهتره من خیانت کار و تو قاتل .

ترانسفورماتور

یه وقتایی دوست دارم لاک پشت باشم . مهاجری که با خونه اش سفر میکنه مثل گلهای بنفشه . بعد اذان صبح بود که ترانسفورماتور شدم البته نه از نوع روبوتیک . تغییر از انسان به لاک پشت ، اون هم یه لاک پشت غول آسا . 

خودم ترسیدم و از وضعیت موجود گریه ام گرفت . هرچند گریه از خصوصیات لاک پشتهاست . من میتونستم مهاجرت کنم و به هر جایی که خوشم میاد سفر کنم ولی اگر از خونه ام بدم بیاد چه کار باید بکنم . مهاجرت از خونه چطوری میتونه باشه . 

+ من عاشق خونه ام هستم .

جایگاه یا جایکاه

کاش آدمها جدای از جایگاهی که در جامعه دارند انسان بودند . یاد فیلم سوته دلان افتادم جایی که دکتر به اقدس میگه : اگه یه روزی با شوهر و بچه ات دکتر رو تو خیابون دیدی ، هول نکن . دکتر آشنایی نمیده . دکتر که دکتر شیطون نیست . 

من و نازی - پرسش دینا

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد

امروز وقتی خونه رسیدم نازی نماز میخوند و دینا کنارش نشسته بود . یاد سریال شب دهم افتادم که حیدر رو تو مسجد دیدند . یکی پرسید : حیدر هم نماز میخونه . دیگری گفت : نمیدونم . روزه خوریش رو تو بازار دیده بودم ولی نماز خوندنش رو ندیده بودم . 

من توی کل مدت آشنایی و زندگی با نازی هیچ وقت نماز خوندنش رو ندیده بودم . شاید هم من ندیده بودم . آخه من خیلی زود از نازی فاصله گرفتم .  

نازی با حرکاتی که دینا بهش میداد نماز میخوند و جالب بود که دینا و نازی هیچ کدوم من رو نمیدیدند . ایستادم و هر دوشون رو نگاه کردم . آرامش همیشگی توی صورت نازی موج میزد . دوست داشتم نازی رو بغل کنم ولی به هم ریختن ذهن دینا برام سخت بود . 

جالب بود که نازی با همون لباس همیشگی ش نماز میخوند بی حجاب و پرده . بی تظاهر و ریا . حتما دینا برای این حرکت نازی جوابی داره . باید خودم رو آماده کنم . مطمئنا از چند وقت دیگه دینا سوالاتی رو ازم خواهد پرسید که جوابش آسون نیست . 

  

من و نازی - آرامش دینا

دیروقت بود خونه رسیدم نازی هم توی بغلم خواب بود . با موهای لول شده ی رو به بیرون و لیاسی که قبل توضیح دادم . صدرا و دینا استثنائا خواب بودند . فهیمه نازی رو از بغلم گرفت و بعد از کمی بازی برد تو اتاق بچه ها . شب رو با آرامش خوابیدم . نیمه ی شب بود که دینا ما رو از خواب بیدار کرد . طبق روال شبهای گذشته فهیمه رفت پیشش تا خوابش کنه . دینا خیلی زود آرام شد و خوابید . صبح بود که بیدار شدم . به عادت همیشه به اتاق بچه ها سر زدم دینا رو دیدم که با آرامش نازی رو بغل گرفته و خوابیده . خواستم نازی رو از بغل دینا بیرون بکشم که فهیمه گفت ول کن دیشب تا نازی رو تو بغلش گذاشتم ، خوابید . تو چشمای نازی نگاه کردم که بسته بود . 

انگار داستان من و نازی از امروز باز شروع میشه البته اینبار با دینا . دوست خوب بچگی من حالا با دینا همبازی شده .  

خوش به حال دینا که همراز خوبی داره . 

باید به نازی یادآوری کنم درباره ی رازها و اسرار مگو مون 

تا پیش از این نازی تو بغل من آروم میخوابید حالا به بعد دینا ست که تو بغل نازی آروم میخوابه . 

حالا باید ببینم نازی چه اسمی برای نازی انتخاب میکنه و چه داستانهایی بین شون اتفاق می افته .