دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - آرامش دینا

دیروقت بود خونه رسیدم نازی هم توی بغلم خواب بود . با موهای لول شده ی رو به بیرون و لیاسی که قبل توضیح دادم . صدرا و دینا استثنائا خواب بودند . فهیمه نازی رو از بغلم گرفت و بعد از کمی بازی برد تو اتاق بچه ها . شب رو با آرامش خوابیدم . نیمه ی شب بود که دینا ما رو از خواب بیدار کرد . طبق روال شبهای گذشته فهیمه رفت پیشش تا خوابش کنه . دینا خیلی زود آرام شد و خوابید . صبح بود که بیدار شدم . به عادت همیشه به اتاق بچه ها سر زدم دینا رو دیدم که با آرامش نازی رو بغل گرفته و خوابیده . خواستم نازی رو از بغل دینا بیرون بکشم که فهیمه گفت ول کن دیشب تا نازی رو تو بغلش گذاشتم ، خوابید . تو چشمای نازی نگاه کردم که بسته بود . 

انگار داستان من و نازی از امروز باز شروع میشه البته اینبار با دینا . دوست خوب بچگی من حالا با دینا همبازی شده .  

خوش به حال دینا که همراز خوبی داره . 

باید به نازی یادآوری کنم درباره ی رازها و اسرار مگو مون 

تا پیش از این نازی تو بغل من آروم میخوابید حالا به بعد دینا ست که تو بغل نازی آروم میخوابه . 

حالا باید ببینم نازی چه اسمی برای نازی انتخاب میکنه و چه داستانهایی بین شون اتفاق می افته .  

  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.