ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیروقت بود خونه رسیدم نازی هم توی بغلم خواب بود . با موهای لول شده ی رو به بیرون و لیاسی که قبل توضیح دادم . صدرا و دینا استثنائا خواب بودند . فهیمه نازی رو از بغلم گرفت و بعد از کمی بازی برد تو اتاق بچه ها . شب رو با آرامش خوابیدم . نیمه ی شب بود که دینا ما رو از خواب بیدار کرد . طبق روال شبهای گذشته فهیمه رفت پیشش تا خوابش کنه . دینا خیلی زود آرام شد و خوابید . صبح بود که بیدار شدم . به عادت همیشه به اتاق بچه ها سر زدم دینا رو دیدم که با آرامش نازی رو بغل گرفته و خوابیده . خواستم نازی رو از بغل دینا بیرون بکشم که فهیمه گفت ول کن دیشب تا نازی رو تو بغلش گذاشتم ، خوابید . تو چشمای نازی نگاه کردم که بسته بود .
انگار داستان من و نازی از امروز باز شروع میشه البته اینبار با دینا . دوست خوب بچگی من حالا با دینا همبازی شده .
خوش به حال دینا که همراز خوبی داره .
باید به نازی یادآوری کنم درباره ی رازها و اسرار مگو مون
تا پیش از این نازی تو بغل من آروم میخوابید حالا به بعد دینا ست که تو بغل نازی آروم میخوابه .
حالا باید ببینم نازی چه اسمی برای نازی انتخاب میکنه و چه داستانهایی بین شون اتفاق می افته .