دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - پرسش دینا

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد

امروز وقتی خونه رسیدم نازی نماز میخوند و دینا کنارش نشسته بود . یاد سریال شب دهم افتادم که حیدر رو تو مسجد دیدند . یکی پرسید : حیدر هم نماز میخونه . دیگری گفت : نمیدونم . روزه خوریش رو تو بازار دیده بودم ولی نماز خوندنش رو ندیده بودم . 

من توی کل مدت آشنایی و زندگی با نازی هیچ وقت نماز خوندنش رو ندیده بودم . شاید هم من ندیده بودم . آخه من خیلی زود از نازی فاصله گرفتم .  

نازی با حرکاتی که دینا بهش میداد نماز میخوند و جالب بود که دینا و نازی هیچ کدوم من رو نمیدیدند . ایستادم و هر دوشون رو نگاه کردم . آرامش همیشگی توی صورت نازی موج میزد . دوست داشتم نازی رو بغل کنم ولی به هم ریختن ذهن دینا برام سخت بود . 

جالب بود که نازی با همون لباس همیشگی ش نماز میخوند بی حجاب و پرده . بی تظاهر و ریا . حتما دینا برای این حرکت نازی جوابی داره . باید خودم رو آماده کنم . مطمئنا از چند وقت دیگه دینا سوالاتی رو ازم خواهد پرسید که جوابش آسون نیست . 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.