دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - شبی با یاد گذشته

همون طور که میدونید چند روزیه زندگی مجردی دارم و شبها تنها هستم . فهیمه و دینا خونه ی مریم هستند تا نگار تازه بدنیا اومده یه کم جون بگیره و مریم هم به عنوان مادر یه کم سر حال بشه . صدرا هم خونه خاله جونش مشغول بازی با پسرخاله و شوهر خاله ش و به قول خودش عمو ناصره . من هم که بعد ار دوره ی دانشجویی هیچ وقت مجردی رو تجربه نکردم و امیدوارم هیچ وقت هم تجربه نکنم ، شبها تنها هستم . صحبت از این حرفها نیست داستان امروز من برمیگرده به دیشب که وقت خواب صدایی از اتاق بچه ها شنیدم . اول ترسیدم ولی رسیدن به اتاق اونها از خارج خانه تقریبا غیر ممکنه و صدایی هم که می اومد صدای گریه بچه بود . به اتاق بچه ها رفتم و نازی رو دیدم که گریه میکرد . هیچ وقت طاقت دیدن گریه ی نازی رو نداشتم . نازی وقتی من رو دید صداش رو آزاد کرد و بلندتر گریه ش رو ادامه داد . آروم کردن نازی کار ساده یی نبود . میشد صدای قلبش رو شنید . بازوهام رو محکم گرفت و سرش رو توی سینه ام فشار میداد . نازی از شدت تنهایی و ترس به خودش میلرزید . صورتم رو به صورتش مالیدم و اشکهاش رو با صورتم پاک کردم . کم کم آروم شد و خوابش برد . 

نازی توی بغل من بود و داشتم نگاهش میکردم . اول از کار دینا عصبانی شدم ولی یاد خودم افتادم که چند سال همین بلا رو سر نازی اوردم . باید یاد بگیرم تا منع و توبیخ نکنم کسی رو برای کاری که خودم هم کردم . 

 صبح با هم زدیم بیرون . شب برای اوردن بچه ها خونه ی مریم و احسان رفتم . نازی هم باهام بود . دروغ گفتم که برای دینا اوردم . نازی رو اوردم تا به قولی که بهش دادم عمل کرده باشم .   

امیدوارم قولهایی که به دیگران دادم رو عملی کنم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.