ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همون طور که میدونید چند روزیه زندگی مجردی دارم و شبها تنها هستم . فهیمه و دینا خونه ی مریم هستند تا نگار تازه بدنیا اومده یه کم جون بگیره و مریم هم به عنوان مادر یه کم سر حال بشه . صدرا هم خونه خاله جونش مشغول بازی با پسرخاله و شوهر خاله ش و به قول خودش عمو ناصره . من هم که بعد ار دوره ی دانشجویی هیچ وقت مجردی رو تجربه نکردم و امیدوارم هیچ وقت هم تجربه نکنم ، شبها تنها هستم . صحبت از این حرفها نیست داستان امروز من برمیگرده به دیشب که وقت خواب صدایی از اتاق بچه ها شنیدم . اول ترسیدم ولی رسیدن به اتاق اونها از خارج خانه تقریبا غیر ممکنه و صدایی هم که می اومد صدای گریه بچه بود . به اتاق بچه ها رفتم و نازی رو دیدم که گریه میکرد . هیچ وقت طاقت دیدن گریه ی نازی رو نداشتم . نازی وقتی من رو دید صداش رو آزاد کرد و بلندتر گریه ش رو ادامه داد . آروم کردن نازی کار ساده یی نبود . میشد صدای قلبش رو شنید . بازوهام رو محکم گرفت و سرش رو توی سینه ام فشار میداد . نازی از شدت تنهایی و ترس به خودش میلرزید . صورتم رو به صورتش مالیدم و اشکهاش رو با صورتم پاک کردم . کم کم آروم شد و خوابش برد .
نازی توی بغل من بود و داشتم نگاهش میکردم . اول از کار دینا عصبانی شدم ولی یاد خودم افتادم که چند سال همین بلا رو سر نازی اوردم . باید یاد بگیرم تا منع و توبیخ نکنم کسی رو برای کاری که خودم هم کردم .
صبح با هم زدیم بیرون . شب برای اوردن بچه ها خونه ی مریم و احسان رفتم . نازی هم باهام بود . دروغ گفتم که برای دینا اوردم . نازی رو اوردم تا به قولی که بهش دادم عمل کرده باشم .
امیدوارم قولهایی که به دیگران دادم رو عملی کنم .