دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

قهوه

چرا روزهای ما سرده 

رفیق و همدمم مرگه 

برای مستی چشمات  

کیه که قهوه دم کرده ؟ 

 

دلم تنگه واسه جنگل 

واسه موهای بارونیت 

یه دنیا اشک تو چشمام 

بیا یک شب به مهمونیش . 

 

میون دستت و دستم  

یه عالم حسرت و آهه 

کجایی تو گل عشقم 

بیا که قهوه یخ کرده .

دختر

چشماش میلرزید . دوست داشت طوری عمل کنه که بگه اتفاقی نیفتاده . با دستمال گلدوزی شده خیسی  صورتش رو پاک کرد . انگار خدا و آسمون هم باهاش همدردی میکردند . صورتش رو بالا گرفت و چشماش رو بست و دهانش رو باز کرد . گویی دوست داشت تمام قطرات بارون رو ببلعه . 

روسری از سرش افتاده بود و دهانش از آب بارون پر شده بود . صلیب دستش رو بست و به پشت سرش جایی که صدای کاروان عروس میامد نگاه کرد . ماشین عروس بهش نزدیک شد و از کنارش رد شد . آب باران چاله ی وسط خیابان را پوشانده بود . ماشین عروس از چاله رد شد و آب را به تمام هیکل دختر ریخت . سهم دختر از زندگی مشترک فقط آب داخل چاله بود .

حرمت

ما که یادمون نمیاد ولی اونهایی که چند تا پیراهن بیشتر از من و تو پاره کردند ، خوب یادشونه . زمانی بود که هرچیزی حرمتی داشت . وقتی میگم حرمت ، اون چیزی بود که از حرم و حرام و محروم و حریم میامد . دست خشن بابا مثل نون خشک کنار پیاده رو که لبهای ذکرگو بوسه یی میزد و کنار هره ی پنجره میگذاشت حرمت داشت . ناموس به حرمت تار سبیلی بی گزند تا سالها در خانه ی دوست میماند و حرمت کف پای مادر مثل خانه ی خدا بود .

اون زمانها خیلی چیزها حرمت داشت . کلام بزرگترها مثل آیه های قرآن بود . نگاه لرزون مادربزرگ و کلام مضطرب آقاجون خونه رو کسی نمیدید . نه که نگاه و چشمشون نلرزه که به حرمت موی سفید و دست لرزونشون هیچ کس به این فکر نمیکرد که نگرانشون کنه .

یادش بخیر روزهایی رو که داداش بزرگتره ، بزرگتر بود و بعد بابا حرفش حرمت داشت . قول و قرارهای اون روزها با عمرشون جوش میخورد و به حرمت مثلی یا متلی زندگی رنگ و بوی عاشقی میگرفت .

به حرمت ماه حرام محرم چه استکانهایی که شکسته نمیشد

خودفروش زیر گذر به حرمت آب توبه ، وسط حیاط غسل میکرد و پاک میشد .

دندون سفید و لباس سفید و موی سفید و کفن سفید حرمت داشت .

خدایا ! به حرمت بزرگیت کاری کن که نه بزرگ بشم و نه روشن و نه روشنفکر که شاید از روی جهلم حرمتی رو نشکونم .

من و نازی - تابلو

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد 

نازی نیم نگاهی به قاب خالی انداخت . جایی که دوست نداشتم خالی از نازی باشه . دوربین عکاسی از دست من افتاده بود و لذت انداختن و ماندگارشدن یه لحظه ی ناب جای خودش رو به اضطراب داده بود

دوست داشتم گریه کنم ولی دلهره امانم نمیداد . بالاخره دل رو به دریا زدم و دیدم با دوربین شکسته که کاری نمیتونم بکنم ولی دستم و مداد رنگی و ذهنم حرفهایی برای گفتن داشتند . رقص قشنگی بود ، رقص ذهن و مداد رنگی روی کاغذ . هر چند نتیجه نقاشی بسیار دور از واقعیت بود ولی اون موقع که من بچه بودم میتونستم نازی رو توی اون قاب ببینم .

این خاطرات امروز موقع مرتب کردن زیرزمین خونه ی مامان اینها توی ذهنم اومد وقتی صدرا یه تابلو کوچولو بهم نشون داد و من اون تابلو رو با اشکام پاک کردم .

با دیدن اون تابلو قلبم گرفت و گوشم تیر کشید . انگار بازهم بابا یه خورده محکم نوازشم کرد .

یادم باشه امشب چند دقیقه با نازی تنها باشم . دلم تنگ برای بوس و بغل هم بودن و عاشقی کردن .

خواب

یاد فیلم خوابم میاد افتادم فهمیدم که واقعا چقدر  

خوابم میاد .

پیر شدی پسر

هرچی سعی میکنم خودم رو جوون نشون بدم و با جوونترها نشست و برخواست کنم ولی فایده یی نداره . احساس میکنم بدون عنوان کردن تاریخ تولد و بدون نشون دادن شناسنامه سن و سالم معلومه . احتمالا فکر و ذهنم بوی کهنگی میده . بوی ماندگی و تعفن . دیگه آینه ی من و امسال من زنگار گرفته و جوونهای دور و بر هیچ با اون چه که برای ما ارزش بوده تره هم خرد نمیکنند . خیلی زود دمده شدیم هم خودمون و هم طرز نگاهمون به زندگی و هم فلسفه ی حیاتمون . 

 خیلی زود پیر شدیم و ارزشهامون ضد ارزش شد و ... 

یاد مارلون براندو توی فیلم زنده باد زاپاتا افتادم . جایی که به گردن اسبش میزنه و میگه پیر شدی پسر . 

چند روزیه که امیر تتلو گوش میدم حرفاش جنس ذهن من و امسال منه . 

وقتی بچه بودیم فکر میکردیم بابامون خیلی میفهمه ولی این روزها از نظر خیلی ها احمقهایی هستیم که هیچی نمیفهمیم . شاید برای همینه که یاد زنده باد زاپاتا افتادم .

معنی من

با احترام به همه ی عزیزان دور و برم ، 

من یعنی خودم  

همسرم فهیمه  

پسرم صدرا 

 و دخترم دینا  

و زندگیم یعنی من

شرایط

رفتار آدمها بسته به شرایط و موقعیت آدمها تغییر میکنه . اینکه ما در برابر یک موضوع در شرایط مختلف عمل مختلفی داریم . تصور کنید سوار یک اتوبوس نشستیم ، در یک ایستگاه زنی با چند کودک قد و نیم قد سوار اتوبوس میشود . بچه ها با شیطنت خود اتوبوس را به هم میریزند . مقنعه ی یکی از خانمها دست یکی و کیف یکی دیگر از مسافرها در دست دیگری . تصور کنید شما در حال ارسال اس ام اس هستید که یکی از بچه ها گوشی شما را میگیرد و  با یکی از بچه های دیگر دسترشته بازی میکند .  

دوست ندارم بدونم دوستانی که این متن رو خوندن در برابر این بچه ها چه عکس العملی نشان میدهند ولی تصور کنید بعد از چند دقیقه ی که  حسابی کلافه شدی مادر بچه ها با معذرت خواهی میگه پدر بچه ها بعد از چند روز در کما بودن چند دقیقه ی قبل فوت کرده و بچه ها از این ماجرا بی خبر هستند . 

حالا عکس العمل الان و چند دقیقه قبلت رو قیاس کن . 

تو همون آدم هستی . 

بچه ها همون بچه ها . 

شیطنت بچه ها همون شیطنت . 

مکان ، همون مکان  

زمان هم همون زمان . 

فقط اطلاعات ما از یک موضوع بیشتر از قبل شده و همین اطلاعات باعث میشه شرایط رفتاری ما هم تغییر کنه .  

رسیدن به مرحله یی از رشد فکری که عکس العمل ما در حالت اول و دوم یکی باشه و اون هم عمل دوم ما باشه خیلی سخته ولی امیدوارم به اون مرحله برسم . 

  

فکر کنم تا روز شنبه دسترسی به نت نداشته باشم .

آشتی نم بارون و دود سیگار

خدایا چقدر حالم خرابه . احساس میکنم چشمام به مشکل خوردن . آشتی چشم و دستمال . دلم یه گوشه ی دنج و صدای مرغابی وحشی و خونه یی که جنس پنجره و کف ش از طبیعت سر سبز می خواد . دلم برای چسبیدن لباس به تنم تنگ شده . بوی نم بارون که با سیگار قاطی میشه هوش از سرم میبره . دلم برای بالکن و پله های بلندش تنگ شده . دور بودن از انسانهای امروزی شهری و نیرنگها و سالوس بازی ها . 

خلاصه میکنم ، دلم برای شمال و خونه عمه تنگ شده . 

 

پی نوشت : عمه خواهر دوستم هست که صدرا و دینا عمه صداش میکنن و ما هم به زبون بچه ها عمه صدا میکنیم . مهربون ترین ، پاک ترین ، مثبت ترین زن و انسانی که توی عمرم دیدم . 

خدا نگه دار خودش و همسرش و بچه هاش باشه . 

هروقت از زندگی ماشینی خسته میشم کنار این خانواده خوب خودم روریفرش میکنم .

حرفهای گوسفند سفید -

میخواستم ریشم رو بزنم  . کف ریش صورتم رو پوشونده بود که مورفیوس اومد و بدون اینکه خبری بده و اهن و اهونی بکنه گفت : سلام رفیق . 

ترسیدم . از ترس با تیغ صورتم رو بریدم . بلند با عصبانیت داد زدم : سلام و زهر مار . 

- چیه عصبانی میشی ؟ 

- چرا نشم ؟ بی هوا توی یه عالم دیگه هستم که میای و صدام میکنی . در ضمن اینقدر هم رفیق رفیق نکن . 

- جای عصبانی شدن ، توی آینه یه نگاه به خودت و یه نگاه به من بنداز . 

گفته ی مورفیوس رو عمل کردم  . با عصبانیت کف رو از صورتم پاک کردم و گفتم : این شباهتهای الکی رو ول کن و  اگر این ملاک باشه که دیگه سوسک و زاپاتا هم با هم داداشند . 

- نمیشناسمشون ولی راجع به اونها هم برات تحقیق میکنم .  

- ببین مورفیوس حال و حوصله ی شنیدن تشابهات خودم و گوسفندهای عزیز رو ندارم . حرفت رو بزن و برو . 

- حواست به گله هست ؟ 

این قدر این جمله رو جدی گفت که خودم رو جمع و جور کردم . آروم گفتم : کدوم گله ؟ 

- گله یی که به این راز رسیدند و قصد دارند تا انسان بشن . 

- میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟ 

- آره راحت باش رفیق . 

- انسان اول گوسفند بود و انسان شد یا گوسفندها انسان بودند و گوسفند شدند ؟ 

صدای دویدن در راهرو پیچید و من و مورفیوس همدیگر رو نگاه کردیم و مورفیوس به سمت بالکن دوید . من رو نگاه کرد و وارد بالکن شد تا از ساختمان خارج بشه .