دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

حرفهای گوسفند سفید -

میخواستم ریشم رو بزنم  . کف ریش صورتم رو پوشونده بود که مورفیوس اومد و بدون اینکه خبری بده و اهن و اهونی بکنه گفت : سلام رفیق . 

ترسیدم . از ترس با تیغ صورتم رو بریدم . بلند با عصبانیت داد زدم : سلام و زهر مار . 

- چیه عصبانی میشی ؟ 

- چرا نشم ؟ بی هوا توی یه عالم دیگه هستم که میای و صدام میکنی . در ضمن اینقدر هم رفیق رفیق نکن . 

- جای عصبانی شدن ، توی آینه یه نگاه به خودت و یه نگاه به من بنداز . 

گفته ی مورفیوس رو عمل کردم  . با عصبانیت کف رو از صورتم پاک کردم و گفتم : این شباهتهای الکی رو ول کن و  اگر این ملاک باشه که دیگه سوسک و زاپاتا هم با هم داداشند . 

- نمیشناسمشون ولی راجع به اونها هم برات تحقیق میکنم .  

- ببین مورفیوس حال و حوصله ی شنیدن تشابهات خودم و گوسفندهای عزیز رو ندارم . حرفت رو بزن و برو . 

- حواست به گله هست ؟ 

این قدر این جمله رو جدی گفت که خودم رو جمع و جور کردم . آروم گفتم : کدوم گله ؟ 

- گله یی که به این راز رسیدند و قصد دارند تا انسان بشن . 

- میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟ 

- آره راحت باش رفیق . 

- انسان اول گوسفند بود و انسان شد یا گوسفندها انسان بودند و گوسفند شدند ؟ 

صدای دویدن در راهرو پیچید و من و مورفیوس همدیگر رو نگاه کردیم و مورفیوس به سمت بالکن دوید . من رو نگاه کرد و وارد بالکن شد تا از ساختمان خارج بشه .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.