ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
میخواستم ریشم رو بزنم . کف ریش صورتم رو پوشونده بود که مورفیوس اومد و بدون اینکه خبری بده و اهن و اهونی بکنه گفت : سلام رفیق .
ترسیدم . از ترس با تیغ صورتم رو بریدم . بلند با عصبانیت داد زدم : سلام و زهر مار .
- چیه عصبانی میشی ؟
- چرا نشم ؟ بی هوا توی یه عالم دیگه هستم که میای و صدام میکنی . در ضمن اینقدر هم رفیق رفیق نکن .
- جای عصبانی شدن ، توی آینه یه نگاه به خودت و یه نگاه به من بنداز .
گفته ی مورفیوس رو عمل کردم . با عصبانیت کف رو از صورتم پاک کردم و گفتم : این شباهتهای الکی رو ول کن و اگر این ملاک باشه که دیگه سوسک و زاپاتا هم با هم داداشند .
- نمیشناسمشون ولی راجع به اونها هم برات تحقیق میکنم .
- ببین مورفیوس حال و حوصله ی شنیدن تشابهات خودم و گوسفندهای عزیز رو ندارم . حرفت رو بزن و برو .
- حواست به گله هست ؟
این قدر این جمله رو جدی گفت که خودم رو جمع و جور کردم . آروم گفتم : کدوم گله ؟
- گله یی که به این راز رسیدند و قصد دارند تا انسان بشن .
- میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟
- آره راحت باش رفیق .
- انسان اول گوسفند بود و انسان شد یا گوسفندها انسان بودند و گوسفند شدند ؟
صدای دویدن در راهرو پیچید و من و مورفیوس همدیگر رو نگاه کردیم و مورفیوس به سمت بالکن دوید . من رو نگاه کرد و وارد بالکن شد تا از ساختمان خارج بشه .