ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد
نازی نیم نگاهی به قاب خالی انداخت . جایی که دوست نداشتم خالی از نازی باشه . دوربین عکاسی از دست من افتاده بود و لذت انداختن و ماندگارشدن یه لحظه ی ناب جای خودش رو به اضطراب داده بود
دوست داشتم گریه کنم ولی دلهره امانم نمیداد . بالاخره دل رو به دریا زدم و دیدم با دوربین شکسته که کاری نمیتونم بکنم ولی دستم و مداد رنگی و ذهنم حرفهایی برای گفتن داشتند . رقص قشنگی بود ، رقص ذهن و مداد رنگی روی کاغذ . هر چند نتیجه نقاشی بسیار دور از واقعیت بود ولی اون موقع که من بچه بودم میتونستم نازی رو توی اون قاب ببینم .
این خاطرات امروز موقع مرتب کردن زیرزمین خونه ی مامان اینها توی ذهنم اومد وقتی صدرا یه تابلو کوچولو بهم نشون داد و من اون تابلو رو با اشکام پاک کردم .
با دیدن اون تابلو قلبم گرفت و گوشم تیر کشید . انگار بازهم بابا یه خورده محکم نوازشم کرد .
یادم باشه امشب چند دقیقه با نازی تنها باشم . دلم تنگ برای بوس و بغل هم بودن و عاشقی کردن .