دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

آغوش

بگو چندتا نفس مونده 

تا اون  آغوش گرم تو 

بگو چندتا شراب مونده

تا اون مستی چشم تو  

 

تو گلدون کدوم مریم 

میشه عطر تو رو بویید 

تو بیراه کدوم جنگل 

میشه با یاد تو خندید  

 

تو دریای نگاه تو  

مگه میشه که پارو زد 

یه ناقوس صدای تو  

فقط باید تو رو گوش کرد 

  

دلم دریای بارونه 

بیا بی چتر پیش من 

بذار آروم جاری شه  

زیر پاهات اشک من .

دختر (2)

دختر به گذشته فکر میکرد . گذشته یی که یه موقعی فقط روز بود و الان فقط نیمه ی تاریک زمین نصیبش بود . دختر دوست داشت یه بار دیگه روز رو ببینه ولی انگار زندگی ازش رو گردونده بود . حلقه ی توی دستش گاه و بیگاه از دستش در می اومد . انگار اون هم باهاش قهر بود لیوانهای چایی که مادرش براش اورده بود و اون لب نزده بود و مادر برای اینکه درسهایی رو بفهمونه بهشون دست نزده بود روش کپک نشسته بود . دختر داشت به نوع روابطش فکر میکرد . اگرچه اول تمام حق رو به خودش میداد ولی به مرور زمان این حق دادن رنگ میباخت و میدید که میشد در بعضی شرایط با کمی گذشت ، حلقه ی ارتباط رو محکم کرد حلقه یی که امروز اونقدر از هم گسیخته شده بود که از دست دختر میافتاد .

حرفهای گوسفند سفید - سوال اساسی

نمیدونم چرا هر وقت بخوام به مورفیوس نزدیک بشم و سوالهای مهمی ازش بپرسم ، اتفاقی میافته که باعث فرار اون از دست کسایی میشه که من هیچوقت ندیدمشون میشه . 

امروز روی تخت دراز کشیده بودم و خیره به ستاره های پلاستیکی چسبیده به سقف بودم و به این سوال فکر میکردم که  

" انسانها اول گوسفند بودند یا گوسفندها اول انسان . " 

اگر گوسفند به کمال رسیده انسان میشه چه طور این مسیر رو یاد میگیره . اون هم وقتی که قراره این یه راز بین گوسفندهای انسان شده بمونه . توی این فکرها بودم که مورفیس با جمله ی " سلام رفیق " پرید تو اتاقم . پیش از اینکه بخوام دهانم رو به فحش باز کنم ، سمش رو جلو صورتم اورد و گفت : باز شروع نکن که باهم رفیق نیستیم و از این مزخرفات ، که اگر رفیق نبودیم تو رو به فکر نمیبردم . 

حرفش منطقی بود و قابل تامل ولی این جمله اعصاب خورد کن بود و نمیشد تحمل کرد . 

مورفیوس سمی زیر چونه زد و گفت : و فرقی هم میکنه ؟ مهم این تبدیل است . هیچ جاده یی یه طرفه نیست و قتی من گوسفند میتونم انسان بشم تو نمیتونی گوسفند بشی ؟ راستش خیلی از آدمهای دور و برت گوسفند هستند و تو نمیدونی . فقط کافیه کمی بهشون دقت کنی و رفتارشون رو زیر نظر داشته باشی .  

 مورفیوس دوست داشت سیگاری روشن کنه ولی سمش بهش اجازه نمیداد . راستی روی سمش زائدهایی شبیه انگشت دیده میشه . شاید سری بعد مورفیوس رو از یک انسان نتونم تشخیص بدم .

جا تو خالی

کوچه و بوی اقاقی 

قفس پشت به قناری 

عطر سیب و مبل خالی  

همه میگن :   

" جا تو خالی " 

 

من به چشمای خمارت 

آرزوهای محالت 

من به اون رویای خامت 

یا که اون فکر و خیالت 

من میگم : " جای تو خالی " 

همه میگن : 

" جا تو خالی " 

 

یاد شبهای تابستون 

خوابیدنهای تو ایوون 

چشم گذاشتن توی میدون  

همه میگن :  

" جا تو خالی " 

 

غم توی خاطراتم 

شادی روزهای تارم   

اشک و شادی  

غم و لبخند  

همه میگن که تو برگرد 

همه میگن : 

" جا تو خالی " 

 

 

یکی از مشکلات بزرگ من

همیشه با حرف زدن مشکل داشتم . شاید برای همینه که خیلی وقتها با خودم دعوام میشه . خوش به حال انسانهای نخستین که دایره ی کلماتشون کم بود و زبانشون زبان اشاره بود و تصویر . شاید من اون وقت و اون جا بودم به مشکل نمی خوردم . 

گفتگو  رو دوست دارم ولی وقتی قراره حرف بزنم به مشکل میخورم حالا وقتی که قرار باشه این گفتگو پشت تلفن باشه مشکل من بیشتر میشه . برای همین سعی میکنم کمتر از این ابزار استفاده کنم .

قرار

هنوز یادم نرفته 

قرارمان را میگویم 

قرارمان سرکوچه ی بی قراریست

بعد احوال دلواپسی . 

 

عجب هوای عجیبیست 

هوای تو  کردن 

بوی باران    

و   

پیراهن   

و  

علفزار .  

سر   

سرخوش یاد توست 

دل  

یاد دلتنگی میکند و 

دلتنگ یک بوسه ست .

من و نازی - ارزش دوستی

یه وقتهایی سیال ذهن کارهای عجیبی میکنه . جاهایی میره که کار هر کسی نیست . دیشب هم از همون شبها بود که ذهن جاهایی رفت که تو عالم واقع بعید بود باشه . انگار سوار یه وسیله ی نقلیه شده بودم که میتونست با سرعت زیاد تو زمان سفر کنه . به آنی رسیدم به کودکی که عروسکی تو دستش بود و تو کوچه میدوید .

من توی کوچه میدویدم و نازی رو دنبال خودم میکشوندم . من بودم و اشک و نازی که ترسیده بود . دنیای عجیبیه . برای اینکه دوستی پیدا کنی ، زمین و زمان رو به هم میدوزی و بعد از اینکه پیدا کردی دنبال بهونه یی هستی که ازش جدا بشی .

یادم نیست چرا ولی از عصبانیت زیاد نازی رو توی کوچه گذاشتم و اومدم خونه . عصر پاییز بود . باد میاومد و هوا ابری بود . به کسی چیزی گفتم و کسی هم حواسش نبود که نازی نیست . اومدم خونه و بعد از مدتی خوابیدم . خواب ترسناکی دیدم . خواب دیدم همه چیز دهن داره . از مغازه و خونه و پیاده رو گرفته ، تا سطل آشغال و بسته پفک تیر چراغ برق و ... . همه داشتند به سمتی میدویدند . انتهای افق تاریک بود و انگار بعد از اون هیچ چیز دیگه یی نیست . انگار آخر دنیا همون جا بود و نازی هم همونجا ایستاده بود . نازی به پشتش نگاه میکرد و میترسید و روبروش هم جماعتی از اشیاء که به سمتش میدویدند تا تیکه و پاره اش کنن .

من با تمام قوا به سمتش دویدم و در آخرین لحظه تونستم نجاتش بدم . نازی ترسیده بود و من بیشتر از اون ترسیده بودم . میتونستم صدای قلب نازی رو بشنوم . داشتم میدویدم که سطل آشغال پام رو گرفت و زمین افتادم . با زمین خوردن من ، نازی هم از دست من ول شد و مغازه دهن باز کرد که نازی رو ببلعه .

چشمم رو با وحشت باز کردم . دم دمای غروب بود . با ترس زیادی از خانه بیرون زدم و به سمتی که نازی رو گذاشته بودم دویدم . نازی نبود . این سو و آن سو رو نگاه کردم . زنی با بچه یی در دست داشت عرض خیابون رو رد میکرد . یه لحظه پای نازی رو دیدم . نمیدونم چه طوری ولی عرض خیابون رو رد کردم و چنگ زدم تو دست بچه و نازی رو از چنگالش کشیدم بیرون .

من توی کوچه میدویدم و نازی رو دنبال خودم میکشوندم . من بودم و اشک و نازی که ترسیده بود . اون شب من توی بغل نازی خوابیدم و تا صبح با هر تکونی که خورد یه بوس از اون لپ تپلی سفت ش کردم .

امروز به این نتیجه رسیدم

دوستی را شب پایانی هست .  

 

پی نوشت :

ممول یا به قول خودش ممل جوابی گذاشت که قابل تامل بود اون نوشت : دوستی اگر دوستی باشه شب پایانی نیست.

حرف نگفته

ای که تو چشم سیاهت  

جغد شب کاشونه داره .  

تو که تو خرمن موهات 

کبک دل لونه میسازه 

دست گرمت توی دستام 

دوتا شمع توی چشاته 

 

یه عالم حرف نگفته  

تو گلومه ، تو گلومه . 

 

جای پاهات روی برفها  

رد انگشتام روی گونه ت 

 جای تردید یه بهونه 

واسه بوسه روی گونه ت 

روی سقف تو اتاقم 

سایه ی تو جون میگیره

 

یه عالم حرف نگفته  

تو گلومه ، تو گلومه .

اعتراف

نه اهل مرام و معرفتم و نه اهل لات و لوت بازی ، که اولی به گروه خونیم نمیخوره و دومی هم خوشم نمیاد . به هیچ کرمی نگفتم نوکرم و مقابل هیچ کریمی هم نایستادم . خلاصه بگم :که اگر سلطان نباشم پشت رضا ،کرم هم نیستم .