دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - یاد گذشته های دور

نازی برای همه یه اسمه و برای من یه دنیا رسم . شاید نازی چیزی به دورها و اعماق ذهن من و امثال من تعلق داشته باشه و از بد حادثه  یه روز ناخواسته به اینجا اومده باشه . اومدنش رو خیلی پیش از اینها گفته بودم ولی حرف امروزم مربوط به دوران من میشه . هیچوقت با گذشته ی کسی کاری ندارم  شاید این رو از نازی یاد گرفته باشم .  

یادمه نازی تو جمله هاش از افعال ماضی استفاده نمیکرد . یعنی کاری به اون دوران نداشت و میگفت چیزی که نمیتونیم تغییرش بدیم بهتره راجع بهش صحبت نکنیم . از شونه ی سر نازی تا حالا چیزی نگفتم . نازی یه شونه ی چوبی داشت که هرروز صبح با اون موهاش رو شونه میکرد و بعد موهاش رو میبافت . همیشه موقع بافتن موهاش جلوی پنجره ی رو به حیاط مینشست . میتونستم توی حیاط روی تاب بشینم و ساعتها نازی رو نگاه کنم و اون هم موهاش رو شونه کنه . 

 یه شب موقع ی خواب من به طور اتفاقی شونه ی نازی رو شکوندم ولی به نازی نگفتم و فردای اون روز وقتی نازی شونه ی شکسته رو دید ، فقط شونه رو نگاه کرد و هیچی نگفت . از فردای اون روز هیچوقت نازی موهاش رو نبافت . هر وقت هم که ازش علت رو میپرسیدم میگفت فکر کنم اینطوری بیشتر بهم میاد .  

راستی که نازی چه قدر روحش بزرگ بود . 

اصلا بچه که بودیم روح مون بزرگ بود و انگار رابطه عکس بین روح و جسم وجود داره که اون روزها دلمون بزرگ بود و الان دلتنگیم . 

جدیدا چشمم زود کم میاره یا شاید هم چشم به چشمه خورده یا شاید تر سالیه که با هر فکری تر میشه و رودی به گونه سرازیر میشه .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.