دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

جو

همه  

 با وجدان ترین حلاج شهرند . 

گویی  

تمام شهر  

بزرگترین کنسرت کمان راه انداخته اند .

من و نازی - دستها و پشت گردنهای کبود

سخته که کسی رو بشناسی و گذشته ش رو خوب بشناسی یه دنیا خاطره ی تلخ و شیرین باهاش داشته باشی و بعد یکی دیگه از گرد راه بیاد و همه چیزت رو تصاحب کنه و بخواد گذشته ت رو هم خراب کنه . 

خسته از یه روز پرکار خونه رسیدم و انتظار یه خوش آمدگویی گرم رو داشتم . دینا اومد به پیشوازم . نازی هم بغل دینا بود . با دیدن نازی تمام خستگیم در رفت . دست دراز کردم تا نازی رو بگیرم . یه لحظه چشمم به سر و صورت نازی افتاد . 

چشمم سیاهی رفت . توی خلائ صوتی هیچ چیز نمیشنیدم . سکوت مطلق تمام مدت دوستی من و نازی جلوی چشمم رژه رفت . دینا نازی رو آرایش کرده بود . رژ لب تیره و موهای گوگوشی . حس کردم دختری که هیچ وقت ندیده بودم رو توی بغل گرفتم . حس غریبه . غربت و عشق با هم رابطه یی ندارند . 

به فهیمه نگاه کردم و اون هم شونه بالا انداخت که سلیقه ی بچه های امروز اینه . دینا خواسته این شکلی ش کنم . تمام دستم داشت کبود میشد . دقیقا از جای سر نازی شروع شد و به  اطراف ادامه پیدا کرد . 

فکر اینکه شاخه نبات حافظ موهای بلوند گوگوشی داشته باشه . 

یا لیلی ساپورت بپوشه و ناخن هاش رو لاک تیره بزنه . 

منیژه کنار قبر بیژن هیزم روشن کرده باشه نا جوجه یی با رستم بزنند . 

نازی معشوقه ی خاص ایرانی من بود که حالا از ایرانی بودنش هیچ نمونده بود . خدا رو شکر که نازی از همون اول کم حرف بود وگرنه مطمئنا لهجه هم پیدا میکرد . 

دلم تنگه خنده های بی آلایش  بی آرایش نازی شده . 

دلم تنگه شب بیداری و صحبتهای عاشقانه ی نازی شده . 

یه نگاه به من کردم . 

شاید من هم این تغییرات رو داشته و من خبر نداشته باشم ؟ 

شاید خنده های من هم تغییر کرده باشه ؟ 

شاید نازی هم با خیلی چیزهای من حال نکنه تا حالا دم نزده باشه ؟ 

شاید پشت گردن نازی هم مثل دست من کبود باشه و من ندیده باشم ؟ 

- چرا اینقدر زود تسلیم شرایط شدیم ؟ 

- چرا نخواستیم خود دوست داشتنی باشیم ؟ 

- با کبودی روی دستامون و پشت گردنامون چه کنیم ؟ 

- نازی 

       نازی  

            نازی من رو ببخش .



در پایان :وبلاگ چند تا از دوستان نمیتونم برم مثل احسان ، ممول ، آفتاب ، بهاره و یه دونه . یه وقت فکر نکنید بی توجه شدم .

 

حرفهای گوسفند سفید - تغییر

یه وقتایی دوست داری سرت رو محکم بزنی به دیوار . کلی مطالعه کردی و ژست روشنفکری گرفتی ، اونوقت یه گوسفند میاد و راحت اون چه که خوندی رو تحلیل و نقد میکنه . گوسفند رو نه برای تخریب کسی گفنه باشم که یه لحظه اسم مورفیوس رو فراموش کرده بودم . بعد یه روز پرکار وقتی میای کنار آباژور میشنی و نمایشنامه کرگدن رو برمیداری و میخوای بخونی ... . به یکباره سر و کله مورفیوس پیدا میشه . 

مورفیوس :همیشه همین طوره . همه در برابر تغییر مقاومت میکنند و اگر تغییر جهت منفی باشه راحت تر میپذیرند تا مثبت . 

من: چی داری میگی ؟ راجع به چی صحبت میکنی ؟ 

مورفیوس : راجع به خودم ، نژادم ، تو و جامعه ات . من گوسفند گوسفند نما توی جمعیت گوسفند انسان نما . مثل همین کتابی که دستته . البته من صندلیها رو ترجیح میدم . هیچ میدونی اوژن یونسکو هم گوسفند بوده ؟ 

من : تو این کتابها رو خوندی ؟ 

مورفیوس : آره . خیلی پیشترها . من فقط یه مشکل داشتم و اون هم ورق زدن کتاب با سم هست . 

دروغ جرا بگم بیشتر از یکم گیج شده بودم . نتونستم ادامه بدم .گفتم بهتره تو بری یه دوش بگیری و من هم تو خیابون یکم قدم بزنم .

پیشنهادهای خوب به خدا -5

خدا جون 

برای چند روز از تو بلک لیست درت اوردم  ،

 

کار داشتی یه میس کال بنداز

سوال تستی

پنج شنبه با صدرا رفتیم کوهنوردی . رفتن دو تایی و صبحانه خوردن توی رستوران شیک و موتورسواری و تلسی یژ سوارشدن و مهم تر از همه کوهنوردی چیزهایی بود میتونست که یه روز خوب رو برای من و صدرا رقم بزنه . برای صدرا نبود دینا یک فاکتور مثبت بود . توی راه برگشت گفتگویی با صدرا داشتم که پایین میارم  

من : صدرا خوش گذشت ؟ 

صدرا : خیلی .... 

من : حالا یه سوال تستی . علت خوش گذشتن چه بود : 

1- تفریح پدر و پسر . 

2 - تلسی سواری . 

3 - کوهنوردی 

صدرا بدون درنگ : گزینه 1 

من ته خوشحال . 

صدرا : بابا بخشید گزینه ی یک چی بود ؟

ابوسعید

گنده گویی اگر بگم ابوسعیدابوالخیر رو درک میکنم . حرف مفته اگر ادعا کنم حالش رو میفهمم . یه چیزی تو وجودم کنده میشه و میافته . ذکر چند روزه ام شده ابوالخیر :  

" سعید ابوالخیر حقاً           حقاً حقاً یا حقاً "

 برای به کمال رسیدن چقدر باید خورد شی . 

گندم برای اینکه که نون شه و لقب " برکت خدا " رو بگیره باید فشار سنگ آسیاب و آتیش تنور رو تحمل کنه . 

انگار همیشه شرایط همینطور بوده . حرف هزار سال پیش عارف نقل امروزمون :

" امروز در این شهر چو من یاری نیست

آورده به بازار و خریداری نیست

انکس که خریدار بدو رایم نیست

وانکس که بدو رای خریدارم نیست"

ما و اونا

خوردیم . 

زدند . 

کم نه که کم کم 

غم . 

خوب نه که عالی  

پنبه .  

رفتیم . 

رفتند .  

با پای برهنه  

تا قعر تباهی .  

با خنده و شادی 

بر پیکر مرده .  

زدیم . 

زدند . 

بی نا و رمق 

ضجه . 

بی ترس و ترحم  

نعره .

دوستی ذاتی بچه های امروز با حکما ی قدیم

- روز جمعه  توی بالکن نشسته بودیم و صدرا هم اونورتر با مامانش در حال انجام تکالیفش بود . صدرا داشت کتاب آدینه رو حل میکرد . تازگی تشبیه خوندن جمله ی زیر در کتاب آمده بود : 

پدرم مثل ............ است ، چون ......................................

صدرا جمله رو اینطور کامل کرد : 

پدرم مثل خیابان است چون زمانه او را اسفالت کرده . 

 

 

- امروز صبح دینا ساعت شش صبح بیدار شد و خانواده ی کامل صبحانه رو دور هم خوردیم . صدرا که مدرسه رفت ، من داشتم خودم رو برای سرکار رفتن آماده میکردم که دینا جمله ی عجیبی گفت .  

دینا گفت : بابا ما همه مون عروسکیم . واقعی میگم ها . 

 

نمیدونم خیام در چه سنی و چه شرایطی شعر زیر رو گفته ولی مطمئن هستم تو سن نه سال و یک ماه یا سه سال پنج ما نبوده !!!!! 

 

 

حکیم عمر خیام میفرماید : 

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

نکنه

کمتر میتونم با کسی حرف بزنم .  

حس میکنم کسی پاهام رو گرفته و داره من رو  پایین میکشه. 

 چند بار سعی کردم حالم رو به بعضی از دوستام بگم ولی دچار سوئ تفاهم شدند . 

یکی گفت : پارکت رو عوض کن . 

یکی دیگه : ناخالصی داره . 

یکی دیگه : ایول آدرس به ما هم بده .

دیشب خسته از روزمره گی ، برای یک قدم زدن به قول احسان خواجه امیری مردونه از خونه بیرون زدم . به عادت قدیمی ایستادم تا به قول سهراب شاخه ی نوری به لب بگذارم و روشن کنم . موقع روشن کردن سیگار ، پیرمرد قوزی خنزرپنزری رو کنارم دیدم . داشت نگاهم میکرد . اول ترسیدم . بعد دیدم این که سایه خودمه افتاده رو دیوار .  

اما مگه سایه میتونه غیر سیاه هم باشه . 

     مگه سایه میتونه خنده های بلند بکنه . 

     مگه سایه میتونه تو چشات خیره بشه . 

     مگه سایه میتونه بعد داشته باشه . 

پیرمرد خنزر پنزری با من چکار داره ؟  

نکنه دارم دیونه میشم ؟ 

نکنه دیونه شدم و خودم خبر ندارم ؟ 

نکنه ... . 

حس عجیبی این روزها دارم .

حرفهای گوسفند سفید - بازگشت

با گرم شدن هوا سر و کله یه دوست ناخونده ی قدیمی پیدا شد .  

دیشب خواب بودم که با صدای کسی که به پنجره میزد از خواب بیدار شدم . مورفیوس بود . همون گوسفند سفیدی که میتونست مثل آدمها حرف بزنه . 

داشتم سرم رو میخاروندم که شروع به حرف زدن کرد . از کوچ گفت و مهاجرتش به نقاط گرم سیر و بازگشتش به اینجا . البته از صحبتاش معلوم شد که برای رد گم کنی اون مهاجرت معکوس داشته و زمستان رو به نقاط سرد سیر مهاجرت کرده بوده  تا بتونه از دست دشمناش زنده بمونه .  وقتی حرفاش مسخرگی ش رو از دست داد که مورفیوس گفت : مگه خود شما به اصطلاح آدما ، توی گرمای تابستون جشنواره ی کیش برگزار نمیکنید ؟  

خیلی تعجب کردم از حرفش نگاهش کردم و سیگار خاموشم رو پکی زدم و بعدش روشن کردن سیگار با خودم گفتم : راستی که ما آدما چقدر شبیه گوسفنداییم . 

حوصله ی گپ زدن با مورفیوس رو نداشتم و اون هم این موضوع رو خوب فهمید چراکه با تعارف من تعارفی کرد و بعد از معذرت خواهی رفت .