سخته که کسی رو بشناسی و گذشته ش رو خوب بشناسی یه دنیا خاطره ی تلخ و شیرین باهاش داشته باشی و بعد یکی دیگه از گرد راه بیاد و همه چیزت رو تصاحب کنه و بخواد گذشته ت رو هم خراب کنه .
خسته از یه روز پرکار خونه رسیدم و انتظار یه خوش آمدگویی گرم رو داشتم . دینا اومد به پیشوازم . نازی هم بغل دینا بود . با دیدن نازی تمام خستگیم در رفت . دست دراز کردم تا نازی رو بگیرم . یه لحظه چشمم به سر و صورت نازی افتاد .
چشمم سیاهی رفت . توی خلائ صوتی هیچ چیز نمیشنیدم . سکوت مطلق تمام مدت دوستی من و نازی جلوی چشمم رژه رفت . دینا نازی رو آرایش کرده بود . رژ لب تیره و موهای گوگوشی . حس کردم دختری که هیچ وقت ندیده بودم رو توی بغل گرفتم . حس غریبه . غربت و عشق با هم رابطه یی ندارند .
به فهیمه نگاه کردم و اون هم شونه بالا انداخت که سلیقه ی بچه های امروز اینه . دینا خواسته این شکلی ش کنم . تمام دستم داشت کبود میشد . دقیقا از جای سر نازی شروع شد و به اطراف ادامه پیدا کرد .
فکر اینکه شاخه نبات حافظ موهای بلوند گوگوشی داشته باشه .
یا لیلی ساپورت بپوشه و ناخن هاش رو لاک تیره بزنه .
منیژه کنار قبر بیژن هیزم روشن کرده باشه نا جوجه یی با رستم بزنند .
نازی معشوقه ی خاص ایرانی من بود که حالا از ایرانی بودنش هیچ نمونده بود . خدا رو شکر که نازی از همون اول کم حرف بود وگرنه مطمئنا لهجه هم پیدا میکرد .
دلم تنگه خنده های بی آلایش بی آرایش نازی شده .
دلم تنگه شب بیداری و صحبتهای عاشقانه ی نازی شده .
یه نگاه به من کردم .
شاید من هم این تغییرات رو داشته و من خبر نداشته باشم ؟
شاید خنده های من هم تغییر کرده باشه ؟
شاید نازی هم با خیلی چیزهای من حال نکنه تا حالا دم نزده باشه ؟
شاید پشت گردن نازی هم مثل دست من کبود باشه و من ندیده باشم ؟
- چرا اینقدر زود تسلیم شرایط شدیم ؟
- چرا نخواستیم خود دوست داشتنی باشیم ؟
- با کبودی روی دستامون و پشت گردنامون چه کنیم ؟
- نازی
نازی
نازی من رو ببخش .
در پایان :وبلاگ چند تا از دوستان نمیتونم برم مثل احسان ، ممول ، آفتاب ، بهاره و یه دونه . یه وقت فکر نکنید بی توجه شدم .
یه وقتایی دوست داری سرت رو محکم بزنی به دیوار . کلی مطالعه کردی و ژست روشنفکری گرفتی ، اونوقت یه گوسفند میاد و راحت اون چه که خوندی رو تحلیل و نقد میکنه . گوسفند رو نه برای تخریب کسی گفنه باشم که یه لحظه اسم مورفیوس رو فراموش کرده بودم . بعد یه روز پرکار وقتی میای کنار آباژور میشنی و نمایشنامه کرگدن رو برمیداری و میخوای بخونی ... . به یکباره سر و کله مورفیوس پیدا میشه .
مورفیوس :همیشه همین طوره . همه در برابر تغییر مقاومت میکنند و اگر تغییر جهت منفی باشه راحت تر میپذیرند تا مثبت .
من: چی داری میگی ؟ راجع به چی صحبت میکنی ؟
مورفیوس : راجع به خودم ، نژادم ، تو و جامعه ات . من گوسفند گوسفند نما توی جمعیت گوسفند انسان نما . مثل همین کتابی که دستته . البته من صندلیها رو ترجیح میدم . هیچ میدونی اوژن یونسکو هم گوسفند بوده ؟
من : تو این کتابها رو خوندی ؟
مورفیوس : آره . خیلی پیشترها . من فقط یه مشکل داشتم و اون هم ورق زدن کتاب با سم هست .
دروغ جرا بگم بیشتر از یکم گیج شده بودم . نتونستم ادامه بدم .گفتم بهتره تو بری یه دوش بگیری و من هم تو خیابون یکم قدم بزنم .
پنج شنبه با صدرا رفتیم کوهنوردی . رفتن دو تایی و صبحانه خوردن توی رستوران شیک و موتورسواری و تلسی یژ سوارشدن و مهم تر از همه کوهنوردی چیزهایی بود میتونست که یه روز خوب رو برای من و صدرا رقم بزنه . برای صدرا نبود دینا یک فاکتور مثبت بود . توی راه برگشت گفتگویی با صدرا داشتم که پایین میارم
من : صدرا خوش گذشت ؟
صدرا : خیلی ....
من : حالا یه سوال تستی . علت خوش گذشتن چه بود :
1- تفریح پدر و پسر .
2 - تلسی سواری .
3 - کوهنوردی
صدرا بدون درنگ : گزینه 1
من ته خوشحال .
صدرا : بابا بخشید گزینه ی یک چی بود ؟
گنده گویی اگر بگم ابوسعیدابوالخیر رو درک میکنم . حرف مفته اگر ادعا کنم حالش رو میفهمم . یه چیزی تو وجودم کنده میشه و میافته . ذکر چند روزه ام شده ابوالخیر :
" سعید ابوالخیر حقاً حقاً حقاً یا حقاً "
برای به کمال رسیدن چقدر باید خورد شی .
گندم برای اینکه که نون شه و لقب " برکت خدا " رو بگیره باید فشار سنگ آسیاب و آتیش تنور رو تحمل کنه .
انگار همیشه شرایط همینطور بوده . حرف هزار سال پیش عارف نقل امروزمون :
" امروز در این شهر چو من یاری نیست
آورده به بازار و خریداری نیست
انکس که خریدار بدو رایم نیست
وانکس که بدو رای خریدارم نیست"
خوردیم .
زدند .
کم نه که کم کم
غم .
خوب نه که عالی
پنبه .
رفتیم .
رفتند .
با پای برهنه
تا قعر تباهی .
با خنده و شادی
بر پیکر مرده .
زدیم .
زدند .
بی نا و رمق
ضجه .
بی ترس و ترحم
نعره .
- روز جمعه توی بالکن نشسته بودیم و صدرا هم اونورتر با مامانش در حال انجام تکالیفش بود . صدرا داشت کتاب آدینه رو حل میکرد . تازگی تشبیه خوندن جمله ی زیر در کتاب آمده بود :
پدرم مثل ............ است ، چون ...................................... .
صدرا جمله رو اینطور کامل کرد :
پدرم مثل خیابان است چون زمانه او را اسفالت کرده .
- امروز صبح دینا ساعت شش صبح بیدار شد و خانواده ی کامل صبحانه رو دور هم خوردیم . صدرا که مدرسه رفت ، من داشتم خودم رو برای سرکار رفتن آماده میکردم که دینا جمله ی عجیبی گفت .
دینا گفت : بابا ما همه مون عروسکیم . واقعی میگم ها .
نمیدونم خیام در چه سنی و چه شرایطی شعر زیر رو گفته ولی مطمئن هستم تو سن نه سال و یک ماه یا سه سال پنج ما نبوده !!!!!
حکیم عمر خیام میفرماید :
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
کمتر میتونم با کسی حرف بزنم .
حس میکنم کسی پاهام رو گرفته و داره من رو پایین میکشه.
چند بار سعی کردم حالم رو به بعضی از دوستام بگم ولی دچار سوئ تفاهم شدند .
یکی گفت : پارکت رو عوض کن .
یکی دیگه : ناخالصی داره .
یکی دیگه : ایول آدرس به ما هم بده .
دیشب خسته از روزمره گی ، برای یک قدم زدن به قول احسان خواجه امیری مردونه از خونه بیرون زدم . به عادت قدیمی ایستادم تا به قول سهراب شاخه ی نوری به لب بگذارم و روشن کنم . موقع روشن کردن سیگار ، پیرمرد قوزی خنزرپنزری رو کنارم دیدم . داشت نگاهم میکرد . اول ترسیدم . بعد دیدم این که سایه خودمه افتاده رو دیوار .
اما مگه سایه میتونه غیر سیاه هم باشه .
مگه سایه میتونه خنده های بلند بکنه .
مگه سایه میتونه تو چشات خیره بشه .
مگه سایه میتونه بعد داشته باشه .
پیرمرد خنزر پنزری با من چکار داره ؟
نکنه دارم دیونه میشم ؟
نکنه دیونه شدم و خودم خبر ندارم ؟
نکنه ... .
حس عجیبی این روزها دارم .
با گرم شدن هوا سر و کله یه دوست ناخونده ی قدیمی پیدا شد .
دیشب خواب بودم که با صدای کسی که به پنجره میزد از خواب بیدار شدم . مورفیوس بود . همون گوسفند سفیدی که میتونست مثل آدمها حرف بزنه .
داشتم سرم رو میخاروندم که شروع به حرف زدن کرد . از کوچ گفت و مهاجرتش به نقاط گرم سیر و بازگشتش به اینجا . البته از صحبتاش معلوم شد که برای رد گم کنی اون مهاجرت معکوس داشته و زمستان رو به نقاط سرد سیر مهاجرت کرده بوده تا بتونه از دست دشمناش زنده بمونه . وقتی حرفاش مسخرگی ش رو از دست داد که مورفیوس گفت : مگه خود شما به اصطلاح آدما ، توی گرمای تابستون جشنواره ی کیش برگزار نمیکنید ؟
خیلی تعجب کردم از حرفش نگاهش کردم و سیگار خاموشم رو پکی زدم و بعدش روشن کردن سیگار با خودم گفتم : راستی که ما آدما چقدر شبیه گوسفنداییم .
حوصله ی گپ زدن با مورفیوس رو نداشتم و اون هم این موضوع رو خوب فهمید چراکه با تعارف من تعارفی کرد و بعد از معذرت خواهی رفت .