دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

نکنه

کمتر میتونم با کسی حرف بزنم .  

حس میکنم کسی پاهام رو گرفته و داره من رو  پایین میکشه. 

 چند بار سعی کردم حالم رو به بعضی از دوستام بگم ولی دچار سوئ تفاهم شدند . 

یکی گفت : پارکت رو عوض کن . 

یکی دیگه : ناخالصی داره . 

یکی دیگه : ایول آدرس به ما هم بده .

دیشب خسته از روزمره گی ، برای یک قدم زدن به قول احسان خواجه امیری مردونه از خونه بیرون زدم . به عادت قدیمی ایستادم تا به قول سهراب شاخه ی نوری به لب بگذارم و روشن کنم . موقع روشن کردن سیگار ، پیرمرد قوزی خنزرپنزری رو کنارم دیدم . داشت نگاهم میکرد . اول ترسیدم . بعد دیدم این که سایه خودمه افتاده رو دیوار .  

اما مگه سایه میتونه غیر سیاه هم باشه . 

     مگه سایه میتونه خنده های بلند بکنه . 

     مگه سایه میتونه تو چشات خیره بشه . 

     مگه سایه میتونه بعد داشته باشه . 

پیرمرد خنزر پنزری با من چکار داره ؟  

نکنه دارم دیونه میشم ؟ 

نکنه دیونه شدم و خودم خبر ندارم ؟ 

نکنه ... . 

حس عجیبی این روزها دارم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.