دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

عزیزم تویی

چقدر خوبه حس " عزیزم تویی " 

غم و دلخوری رو درک میبره 

چقدر خوبه این قهوه تلخه تلخ 

که این تلخیها رو ، رو سر میبره . 

 

یه بارم شده دل به حرفم بده 

بذار جون بدم ، نازنین در رهت  

بذار با نگاهت بشم ذوب تو 

همه دلخوشیم موندن در برت 

 

ببین گرد پیری نشست بر سرم 

ببین صندلی رو بشین روبروم  

چقدر خوشگل این علفزاره سبز  

بذار گل بچینم من از دامنت .

 

 

چقدر گم شدن خوبه تو چشم تو  

میخوام عکس باشم رو پیرهنت 

بذار جاری بشم مثل رود 

از آبشار موت رو گردنت  


بیا و تو یک بار بشین پیش من 

ببین که چه جوری اسیرت شدم 

 

 

چقدر خوبه حس " عزیزم تویی " 

غم و دلخوری رو درک میبره 

چقدر خوبه این قهوه تلخه تلخ 

که این تلخیها رو ، رو سر میبره .  

 

 

پی نوشت : 

 همیشه اولین عشق و آخرین عشق یه مزه ی دیگه یی داره . 

هفده سال از روزی که با فهیمه آشنا شدم میگذره و با تمام قهرها و آشتی ها ، تلخی ها و شیرینی ها ، اشکها و خنده ها زندگیم رو دوست دارم .

 وقتی میگم زندگیم یعنی فهیمه و صدرا و دینا .

بعد حجیم دلتنگی

وقتهای تنهایی . خودت و پاکت سیگارت و نیمکت پارک . توقف زمان . ایستادن عقربه ی ثانیه شمار ساعت شماطه دار . بازگشت رو به عقب زمان . 

چادر نماز سفید مامان با چشمهای پف کرده و قرمزش و حس زبری دست پدر . بوی عطر گل محمدی توی سجاده ی مامان و عطر گل یاس توی دست بابا . سفر با پیکان استیشن قرمز . توی دل کویر . فکر جنگل شمال و جاده های پر پیچ و خم . 

بوی کاهگل که این روزها خیلیها بهش آلرژی دارند .  

دیگه کسی پشت ماشین عروس بوق نمیزنه .  

اصلا دیگه کسی پشت لباس عروس رو نمیگیره .  

اصلا لباسهای عروس غاشیه نداره .  

دیگه دامادها هم عجله یی برای به خونه رسیدن ندارند . 

دیگه باید ماسکم رو همیشه با خودم بیارم . 

بوی سرب با ریه هام سنخیت نداره .  

احساس میکنم شیمیایی شدم . 

آدرس این پارک رو نباید به کسی بدم . 

چقدر نگاههای دور و برم  سنگینه .  

چقدر غریبه م توی این شهر .  

چه بعد حجیمی داره این پاکت سیگار .

کاملا خصوصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به یاد ملوک

یادمه پارسال همچین روزهایی بود که ملوک رفت و من خبر فوت مادربزرگم رو اینطور توی وبلاگم گذاشتم : 

کلاغ پر   

     گنجشک پر  

            ملوک پر 

ملوک پر داشت و من خبر نداشتم . 

 

اون روز نمیدونستم ، نه من که هیچکدوممون نمیدونستیم با پرکشیدن ملوک خیلی چیزها پرمیکشه و خیلی پرده ها میافته و خیلی چیزها میشکنه . 

ملوک دیفال سیپیده بود دم نونبایی ، گابه اومد شاخ زد و ریختش .

دلتنگی

یه وقتایی دلتنگی . دوست داری یه نفر ، بدون توقع و چشم داشت بگه چته ؟ اصلا چه مرگته ؟ 

اما همه نگاهت میکنند و یه لبخند میزنند که راستی خوش به حالت غم نداری . اون وقت دوست داری فریاد بزنی و بگی کجای زندگیم علی بیغمه که اینطور فکر میکنی ولی اون لحظه دیگران طوری نگاهت میکنند که یعنی دوست ندارند لب به گلایه باز کنی .  

اون مواقع دوست دارم بارون بباره و بی چتر برم زیر بارون و قدم بزنم . آخ که پاکت سیگار توی اون شرایط ، چه جوابی میده . بارونی بلند و کلاه روی سر و سیگار گوشه ی لب . شکست نور چراغها کف خیابون و با گذشت زمان کم شدن ماشینها و نهایتا صدای بارون و صدای قدم زدنهای من .

طباخی سر چهارراه با لامپ مهتابی سبزرنگش مثل یه آشنا قدیمی آغوش باز میکنه . چند لحظه دو دل از پشت شیشه ی بخار گرفته داخل مغازه رو نگاه میکنی و داخل میشی . بعد یه شبگردی زیر بارون ، شنیدن جملات کوتاه طباخ به آدم حال میده . انگار اون خوب میدونه که مدرک تحصیلی خیلی از آدمهای شهر کیلویی تر از این حرفاست . 

- سلام مهندس . 

- خوش اومدی مهندس . 

- چی میل داری مهندس ؟ 

- بذار اول یه چای بهت بدم حال بیای . 

آدم خیلی مواقع دوست داره خر شه . با همین عبارات و یه نخود احترام . 

اصلا کیه که دوست نداره خرشه . 

بعد خوردن کله پاچه به بیرون نگاه میکنی . بارون بند اومده و شهر چهره ی تمیزی به خودش گرفته . بعد یه شبگردی زیر بارون صدای موذن پیر و مسجد قدیمی تو محله ی دروازه شمیرون جواب دلتنگی آدم رو میده .

من و نازی - پس گردنی

نمیدونم بگم یادش بخیر یا نه . اگرچه اسمش قشنگه ولی موقعیت و حال و هواش رو اصلا دوست نداشته و ندارم . دورانی که راه و بیراه با یه صدا ، همه میدویدیم و چراغها رو خاموش میکردیم و به پناهگاه میرفتیم . آژیر قرمز موقع حمله ی هواپیماهای عراقی . میشد صدای قلب رو شنید .تاپ تاپ قلب اونقدر بلند بود که حتی اطرافیان صدای قلب هم رو میشنیدند . با صدای انفجار بسته به دور و نزدیک بودن آب دهان قورت داده میشد و الهی شکری به زبون میاومد . برای فرار از اون شرایط ترسناک ، بابا زیرزمین خونه رو مرتب کرده بود و قالیچه یی و مقداری غذا و نون خشک و این چیزها که حالا بهش جعبه نجات میگن گذاشته بود . اون مکان و اون قالیچه و مایحتاج برای من و نازی حکم سرپناه رو داشت . یه خونه برای آرامش و زندگی . یه سرپناه امن . جایی که توش بشه راحت بود . ما هم این شرایط رو اون گوشه ی زیرزمین داشتیم . من بیخبر از اینکه چندتا خونوار با بلند شدن صدای این آژیر لعنتی بی خانمان میشن ، تا صدای آژیر رو میشنیدم بدو بدو نازی رو بغل میکردم و میرفتم تو خونه ی نقلی و دوست داشتنیمون . خوردن نون خشک توی اون لحظه هایی که خفقان بود حال میداد . من توی اون شرایط یکی از بزرگترین اسرار زندگی رو درک کردم : 

آدم بزرگا هر کاری رو که خودشون نمیتونند انجام بدن اگر بچه یی انجام بده ، دعواش میکنند . 

چقدر پس گردنی خوردم از داداشها و مامان و بابا به خاطر دلگی و ناخونک زدن به نون خشکا . یه مواقعی میخواستم همه رو از خونه مون بیرون کنم . خونه یی که برای من و نازی بود و بسته به شرایطی که اسمش دفاع مقدس بود اشغال شده بود . اون هم توسط نزدیکترین آدمهای دور و برم .  

توی شرایط عادی همه اونجا رو ترک میکردند و من میموندم و نازی و یه دنیا صحبتهای گل انداخته و استکان پلاستیکی خالی از چای و قندون خالی تو سینی اسباب بازی که نازی تعارفم میکرد . یادمه اون موقع ها نازی بعضی وقتا جلوی من چادر هم سر میکرد . 

- چه نون خشکایی که اون روزها بهترین غذای ما بود . 

- چه سکوتهایی معنی داری توی اون شرایط بین من و نازی رد و بد میشد . 

- اصلا چقدر معنی سکوت ما با بزرگترها فرق داشت  

 دلم تنگه برای اون قالیچه و تاریکی و نون خشک هاش  

دلم تنگه برای سفت بغل کردن نازی توی تاریکی و یواشکی و بیصدا بوسیدنهاش . 

دلم تنگه برای پس گردنی و خون دماغ شدنهای پی در پی از ترس . 

چقدر حاشیه دارم میرم  

دلم تنگه برای نازی و بغل بازی و بوس بازی و لوس بازی و به قول بعضی چس بازی و بچگیام .

فلسفه ی عامیانه

یادش بخیر تو دوران دانشگاه استادی داشتیم که خیلی آروم حرف میزد و همیشه مثالی داشت که موقع گفتنش دستش رو مشت میکرد و با انگشت شست کف دست دیگر میگذاشت و میگفت اقیانوسی به عمق یک بند انگشت . اون موقع میخندیدیم و میگفتیم استاد فکر نمیکنی با بند انگشتان دیگر نشان دهید راحتتره ؟ 

در جواب میگفت : فلسفه یی پشت این انگشت هست که شماها قادر به درکش نیستید . 

سالها گذشت تا به امروز رسیدیم و این مثال استاد میرزایی توی ذهن مون مونده . امروز وقتی ناخواسته این مثال رو برای دوستانم در جواب جامعه شناسانمون زدم ، کسی ازم ایراد گرفت که با این انگشت و این حالت سخت چرا این مثال رو میگی ؟ 

در جواب دوستم فقط نگاهی کردم و گفتم : نمیدونی که چه ماتحت هایی باید پاره شه که اقیانوس این جامعه شناسان به این عمق برسه . این انگشت جدای شست و موفقیت و ... برای قشر ما معنی دیگری هم داره و عجیبه که این روزها خیلی ها به نشان موفقیت این انگشت رو به ما نشون میدهند . 

حالا این موفقیت برای کیست خدا میدونه .

من و نازی - قایم باشک

هنوز یادم نرفته . قایم موشک تو شبهای تابستون . جدای از بازی قایم موشک وقتی قایم میشدیم خیلی حرفها بینمون رد و بد میشد . یادمه اون موقع ها خونه ی ما خارج از محدوده بود و خیلی از زمینها به علت اینکه صاحبش بعد از انقلاب فرار کرده بود خالی افتاده بود  

 

من و نازی همیشه با هم قایم میشدیم . ته خرابه جایی که جنازه ی یه ماشین قدیمی افتاده بود ، محل قایم شدن من و نازی بود . اون ماشین مامن امن من و نازی بود . یادمه اولین باری که رانندگی کردم با اون ماشین بود . ماشینی که نه صندلی داشت و نه شیشه و بوق و ... . یادش به خیر اون ماشین کروک بود و تو جاده های خیال من و نازی خیلی خوب باد رو میانداخت توی موهای نازی . هنوز وقتی بارون میزنه نفس های بلند میکشم . اپیدمی نم بارون و بوی موی نازی ، چشمم رو میلرزونه . دوست دارم بوی موی نازی رو حس کنم . بوی موهایی که دلم توش لونه داشت . جاده های خیال شمال و نم بارون و بوی شرجی و دم کنار ساحل . فکر کردن به هر کدوم اینها دل سنگ رو میترکونه چه به چشم های من که خودش روضه ست و کسی خبر نداره . 

دلم ماشین کروک میخواد و نم بارون و دست نازی . عجیب بود که دسته دنده با دست نازی و دست من با هم عجین بودند و همیشه روی هم . 

هنوز بعد این همه سال میتونم نوع سازهای آهنگ مورد علاقه من و نازی که تو جاده های خیال شمال میگذاشتیم رو از هم تفکیک کنم . 

چقدر حرف از من و نازی توی اون قسمت خرابه هست ؟ 

چقدر اشک ؟ 

چقدر دوست ت دارم و بوس و رسوایی ؟ 

دعا

شب . چراغ چشمک زن راهنمایی . بارون . صدای آزیر آمبولانس . دستهای رو به آسمان پیرزن . حیاط بیمارستان . عجله ی پرسنل برای حمل بیمار . صدای غرش آسمان . پاره شدن سفره ی آسمان و شدت باران . کتاب دعا . گریه ی مادر زیر باران .   

صبح روز بعد . هوای آفتابی . ترخیص بیمار . مادر خوشحال . کتاب دعایی باز رو به اسمان افتاده کنار حیاط بیمارستان . 

 

  

 

پی نوشت : 

خدایا وقتی گرفتاریم سراغت میاییم .

من و نازی - آغوش و گریه

پناه بردن به آغوش چیزی نیست که بشه از خیرش گذشت . این رو نوزادی که هنوز هیچ تجربه یی از زندگی نداره هم میدونه . من و نازی داشتیم با هم بزرگ میشدیم بدون کمترین مشکلی . وقتی آدم متوجه بزرگترین اسرار هستی میشه که چیزی رو تجربه کنه و من یکی از این اسرار رو به چشم دیده  بودم و اون راز ، راز گریه بود . آدمها تا زمانی که بچه هستند وقتی گریه میکنند خودشون رو در آغوش کسی آروم میکنند در حالی که بزرگترها وقتی در آغوش کسی برند گریه میکنند . اصلا یه راز دیگه این که بچه ها اشکشون وقتی که آروم شن بند میاد و بزرگترها وقتی گریه میکنند آروم میشن . 

من شاهد دوتا از بزرگترین اسرار زندگی و هستی بودم . 

من تو همه ی شرایط نازی رو کنار خودم میدیدم . فرقی بین شادی و غم نبود . نازی همیشه بغلم بود و من از تو آغوش گرفتنش آروم میشدم . 

با بزرگ شدن مون و تفاوت جثه مون کم کم میل به آغوش کشیدن در من کم شد تا جاییکه دیگه یادم میرفت آغوش و گریه بوس سه اصل بزرگ زندگیه . شاید همین هم یه آجر بود برای ساختن دیوار بین من و نازی