ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پناه بردن به آغوش چیزی نیست که بشه از خیرش گذشت . این رو نوزادی که هنوز هیچ تجربه یی از زندگی نداره هم میدونه . من و نازی داشتیم با هم بزرگ میشدیم بدون کمترین مشکلی . وقتی آدم متوجه بزرگترین اسرار هستی میشه که چیزی رو تجربه کنه و من یکی از این اسرار رو به چشم دیده بودم و اون راز ، راز گریه بود . آدمها تا زمانی که بچه هستند وقتی گریه میکنند خودشون رو در آغوش کسی آروم میکنند در حالی که بزرگترها وقتی در آغوش کسی برند گریه میکنند . اصلا یه راز دیگه این که بچه ها اشکشون وقتی که آروم شن بند میاد و بزرگترها وقتی گریه میکنند آروم میشن .
من شاهد دوتا از بزرگترین اسرار زندگی و هستی بودم .
من تو همه ی شرایط نازی رو کنار خودم میدیدم . فرقی بین شادی و غم نبود . نازی همیشه بغلم بود و من از تو آغوش گرفتنش آروم میشدم .
با بزرگ شدن مون و تفاوت جثه مون کم کم میل به آغوش کشیدن در من کم شد تا جاییکه دیگه یادم میرفت آغوش و گریه بوس سه اصل بزرگ زندگیه . شاید همین هم یه آجر بود برای ساختن دیوار بین من و نازی