دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - پس گردنی

نمیدونم بگم یادش بخیر یا نه . اگرچه اسمش قشنگه ولی موقعیت و حال و هواش رو اصلا دوست نداشته و ندارم . دورانی که راه و بیراه با یه صدا ، همه میدویدیم و چراغها رو خاموش میکردیم و به پناهگاه میرفتیم . آژیر قرمز موقع حمله ی هواپیماهای عراقی . میشد صدای قلب رو شنید .تاپ تاپ قلب اونقدر بلند بود که حتی اطرافیان صدای قلب هم رو میشنیدند . با صدای انفجار بسته به دور و نزدیک بودن آب دهان قورت داده میشد و الهی شکری به زبون میاومد . برای فرار از اون شرایط ترسناک ، بابا زیرزمین خونه رو مرتب کرده بود و قالیچه یی و مقداری غذا و نون خشک و این چیزها که حالا بهش جعبه نجات میگن گذاشته بود . اون مکان و اون قالیچه و مایحتاج برای من و نازی حکم سرپناه رو داشت . یه خونه برای آرامش و زندگی . یه سرپناه امن . جایی که توش بشه راحت بود . ما هم این شرایط رو اون گوشه ی زیرزمین داشتیم . من بیخبر از اینکه چندتا خونوار با بلند شدن صدای این آژیر لعنتی بی خانمان میشن ، تا صدای آژیر رو میشنیدم بدو بدو نازی رو بغل میکردم و میرفتم تو خونه ی نقلی و دوست داشتنیمون . خوردن نون خشک توی اون لحظه هایی که خفقان بود حال میداد . من توی اون شرایط یکی از بزرگترین اسرار زندگی رو درک کردم : 

آدم بزرگا هر کاری رو که خودشون نمیتونند انجام بدن اگر بچه یی انجام بده ، دعواش میکنند . 

چقدر پس گردنی خوردم از داداشها و مامان و بابا به خاطر دلگی و ناخونک زدن به نون خشکا . یه مواقعی میخواستم همه رو از خونه مون بیرون کنم . خونه یی که برای من و نازی بود و بسته به شرایطی که اسمش دفاع مقدس بود اشغال شده بود . اون هم توسط نزدیکترین آدمهای دور و برم .  

توی شرایط عادی همه اونجا رو ترک میکردند و من میموندم و نازی و یه دنیا صحبتهای گل انداخته و استکان پلاستیکی خالی از چای و قندون خالی تو سینی اسباب بازی که نازی تعارفم میکرد . یادمه اون موقع ها نازی بعضی وقتا جلوی من چادر هم سر میکرد . 

- چه نون خشکایی که اون روزها بهترین غذای ما بود . 

- چه سکوتهایی معنی داری توی اون شرایط بین من و نازی رد و بد میشد . 

- اصلا چقدر معنی سکوت ما با بزرگترها فرق داشت  

 دلم تنگه برای اون قالیچه و تاریکی و نون خشک هاش  

دلم تنگه برای سفت بغل کردن نازی توی تاریکی و یواشکی و بیصدا بوسیدنهاش . 

دلم تنگه برای پس گردنی و خون دماغ شدنهای پی در پی از ترس . 

چقدر حاشیه دارم میرم  

دلم تنگه برای نازی و بغل بازی و بوس بازی و لوس بازی و به قول بعضی چس بازی و بچگیام .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.