ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یاد روزهای کارنامه افتادم . روزهایی که همیشه با دلواپسی همراه بود . شب قبلش از دلهره فقط باید ستاره ها رو میشمردیم . راستی چه حالی میداد ، خوابیدن روی پشت بوم . یادمه اون وقتا با نازی میخوابیدیم رو پشت بوم و تا صبح بیش از ده بار از راه شیری میرفتیم مکه و می اومدیم . اون شبها شهاب سنگ هم زیاد بود . با دیدن شهاب سنگها از یه طرف خوشحال میشدیم که من اول دیدم و از طرف دیگه ناراحت . چون ملوک گفته بود هر کسیکه به دنیا میاد ستاره داره و با رفتنش ستاره ش هم پر میکشه و میره .
شبهای قبل کارنامه نازی رو تو بغل میگرفتم و با هم شروع میکردیم به شمردن ستاره های دنباله دار یا همون شهاب سنگها . اون شبها نازی بیشتر از من صحبت میکرد . اون میدونست که من بهم ریختم و نیاز دارم که آروم بشم . یادمه یه شب ازم پرسید ستاره ت کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشونش دادم . نازی همیشه با بقیه فرق داشت . اون کوچکترین ستاره رو نشون داد و گفت این ستاره ی منه . نازی اعتقادش بود که ستاره های بزرگ برای همه هستند ولی ستاره های کوچیک نه . مثل بازیگرا که نمیتونند برای خانواده شون باشن . شبهای کارنامه نازی تو بغلم بود تا شاید آروم بشم . نمیدونم کی خوابم میبرد ولی وقتی بیدار میشدم که مامان با یه جعبه ی شیرینی بالای سرم نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد و خبر قبولیم رو به دیگران میداد .
- هیچوقت یادم نمیاد که کی بابا من رو بغل کرده و از پشت بوم پایین اورده .
- هیچوقت یادم نمیاد مامان کی رفته و کی برگشته .
تنها چیزی که یادمه ، وقتی بیدار میشدم نازی بود که گوشه ی اتاق نشسته بود و میخندید .
حالا من بودم و سه ماه تعطیلی و سه ماه بازی با نازی .