دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - ظهر تابستان

میشه خندید به هرچی غمه .

میشه فریاد زد و خوشحال بود .

میشه گریه کرد از شادی .

میشه شاد بود .

میشه تا صبح بیدار بود و روز بعد خواب به چشم آدم نیاد . 

میشه چند روز ، روزه بود و اذیت نشد .

خیلی اتفاقها میشه تو زندگی آدم بیافته و خم به ابرو نیاره . فقط به شرط اینکه اونی که کنارت ایستاده و دستش تو دستته باهات پا باشه و کم نیاره . آره ، اونی که دستش تو دستته . نازی از همونها بود . ابروهاش جمع نمیشد . خنده ش هم کم نمیشد . توی گرمای تابستون اون وقت ظهر که به قول مامان " سگ رو بزنی از خونه بیرون نمیاد ." با نازی سوار دوچرخه میشدیم و تو کوچه ی چند متری مون میچرخیدیم و بازی میکردیم . خدا میدونه چند بار زمین خوردیم و گریه کردیم و رومون کم نشد . صدای خنده مون گوش عالم رو کر میکرد . بیچاره مادام ( همسایه پیر ارمنی مون ) که عادت داشت سر ظهر بخوابه . بعضی وقتا با صدای فریاد مادام میترسیدیم و میاومدیم تو حیاط . آب بازی و لی لی هم که تو ظهر تابستون حال خودش رو داره . اون وقت بود که مادام با صدای کلفت و لهجه ی غلیظ ارمنی داد میزد : گارمی گلوخس شون ارخا . یعنی تیر غیب بخوره تو سرت توله سگ .

من و نازی همدیگه رو نگاه میکردیم و یه خنده ی یواشکی و بدو تو خونه .

حالا بازی های آروم توی خونه شروع میشد . بازی با گیره ی لباس و تاسهای داداشها . بازی های من درآوردی که قواعدش رو خودت هم نمیدونی و بداهه تو طول بازی گذاشته میشه . اون وقت نوبت مامان و داداشها بود که هر کدوم به یه چیز گیر بدن و نهایتا منجر میشد به خواب دم ظهر و بیدار شدن عصر و خوردن بستنی یخی که مامان درست کرده بود .

نازی نه نمیگفت . مهم براش کنار هم بودن بود تا به کرسی نشوندن حرف . نازی میخندید و میخندوند . آرامش تو چشاش موج میزد . نازی دنبال چیزهایی بود که تو زمونه ی ما رنگ باخته بود . نازی زندگی میخواست . نازی میخواست حوض زندگیش عمق داشته باشه . 

خلاصه نازی ناز بود و ناز داشت و ناز نمیکرد .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.