دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - هدیه

اون روز هم یه روز عادی بود . درست مثل روزهای دیگه . جمله م رو تصحیح میکنم . اون روز یه روز فوق العاده بود . نه باز هم درست نیست چون اون روز مثل روزهای دیگه شروع شد . دوباره باید جمله م رو تصحیح کنم . آخه همه ی روزها مثل هم اند و اینکه یه روز رو عادی یا ویژه میکنه اتفاقات و نوع نگاه ما به اون اتفاق میتونه باشه . 

مامان مثل روزهای دیگه توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود . رادیو سلام کوچولو رو پخش میکرد . الان نمیدونم هنوز این برنامه پخش میشه یا نه ولی اون موقعها نه و چهل و پنج دقیقه تا ده پخش میشد ، بعدها هم ساعت پخشش به حدود ساعت یازده رسید . من و نازی عاشق این برنامه بودیم . خوردن نیم چاشت همراه گوش دادن برنامه یکی از لذت بخش ترین کارهایی بود که من و نازی انجام میدادیم . مامان اومد پیش مون و گفت : یه خبر ! دیشب که خواب بودی زری خانم اومد اینجا . اون برات یه کادو اورده .( زری خانم دوست خانوادگی ما بود و تو دوران مجردی ، بابا و زری خانم قرار بوده با هم ازدواج کنند .)

مامان یه کادو به هم داد . کادو رو باز کردم . باور کردنی نبود . من صاحب فرزند شده بودم اون هم یه دختر چشم سبز . اونوقت بود که فهمیدم زنها چقدر لوس هستند که الکی نه ماه طول میدن تا بچه رو به دنیا بیارن . من و نازی بچه دار شدیم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره . حالا اینکه چشمای سبز رنگ درشتش به کی رفته بود ، فرقی نداشت . از اون به بعد بود که جودی ( دختر کوچولوم ) وارد زندگی من و نازی شد . حالا میتونستیم سه تایی با هم بشینیم و سلام کوچولو رو گوش کنیم . جودی بین من و نازی مینشست . اون از همون اول نشستن بلد بود . راستی بابا و مامان رو بلد بود بگه . اما به خاطر کمی تفاوت سن مون من دوست داشتم من رو هم به اسم کوچیک صدا کنه ولی جودی هیچوقت یاد نگرفت .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.