چقدر خوبه که آدم بتونه با کسی باشه که ازش سوء استفاده نکنه .
چقدر خوبه آدمها حرف و عملشون یکی باشه
چقدر خوبه آدمها یادشون نره با کی دارند صحبت میکنند و چی دارند میگن .
دوست ندارم حتی یه آدم بزرگ رو تو زندگیم راه بدم .
راستی چرا این آدم بزرگا اینقدر زود یادشون میره .
من اون روز یکی دیگه از اسرار زندگی رو کشف کردم و اون این بود که رابطه معکوس بین سن و اعتماد به حرف وجود داره . یعنی آدمها هرچی بزرگتر بشن کمتر میشه بهشون اعتماد کرد . این رو ، اون روزی کشف کردم که من و نازی داشتیم بازی میکردیم و بی احتیاطی مون باعث شد پای نازی به گلدون همسایه بخوره و بشکنه . نه پای نازی که گلدون پر برگ و گنده و زشت همسایه . گلدون شکست ؟ قبول ، ولی مگه یه گلدون چقدر مهمه که بخوای به خاطرش دخترت رو دعوا کنی .
شب قبل همین همسایه من و نازی رو دید و گفت : وای چه دختر قشنگی اسمش چیه ؟
گفتم : نازی .
همسایه : دختر من میشه ؟
من : دختر شما نمیشه ، زن منه .
همسایه هم نازی رو ازم گرفت و شروع کرد به قربون صدقه رفتن نازی . اصلا خوشم نیومد نه از اون و نه از نازی که انگار نه انگار ، میخندید . یادم باشه بزرگ که شدم با زن کسی بازی نکنم و حتی هیچ زنی رو برای اینکه بخنده بالا نندازم چون دامنش بالاتر از پاهاش میمونه .
حالا که گلدون شکست خوشحال شدم که خوبه گلدون این همسایه شکست که نازی رو میشناسه ، ولی وقتی همسایه فهمید که گلدون شکسته آبروریزی کرد که نگو . هرچند به دستور مامان از پول توی قلک ، گلدون همسایه خریداری و گیاه مسخره ش توی اون گلدون کاشته شد ولی از اون روز من دیگه از اون همسایه خوشم نیومد . یکی از دوستام میگه نوشابه خیلی ضرر داره چون اگر پای یه گل بریزی اون گل رو خشک میکنه . شاید مجبور شم امتحان کنم ببینم این دوستم راست میگه یا نه ؟
راستی تعداد اسراری که از زندگی به دست اوردم رو باید یه جایی ثبت کنم تا افراد دیگه هم بتونند استفاده کنند .
به هر حال اون چه که مهم بود ، این بود که بعد این اتفاق من و نازی خیلی صمیمی تر از قبل شدیم . میدونی ، نازی هیچ وقت فکر نمیکرد من به خاطر اون از پول توی قلکم بگذرم .
راستی که دوستت دارم و بغل کردن و بوسیدن بعد حل بحران ، چه حالی میده .
آخ که چه روزیه این روز .
تاریخ چه قدر غصه داره و شرمنده ی کل دوران به خاطر این روز .
چه قدر سرنوشت ها که توی 28 مرداد32 عوض شد .
چندوقته به یاد محمد صالح علاء میافتم . یاد اون وقت که استادمون بود و بیش از بازیگری انسانیت یادمون میداد . حرفاش از جنس شعر بود و عشق .
همیشه میگفت عشق ، اول و دوم و سوم و چهارم نداره . عشق فقط عشقه . طول کشید تا این رو فهمیدم . مطمئنا خود استاد هم برای درک این موضوع مهم ، انرژی زیادی گذاشته بود .
درک درست از عشق و اینکه ما ازش چی میخوایم .
- تعلق و تملک .
- مرز بین این دو واژه هم وزن و غیر همجنس کجاست ؟
- چرا ما اینقدر به خاطر دوست داشتن طرف مقابلمون رو محدود میکنیم ؟
- اون بیچاره چه گناهی کرده که معشوق ما شده .
- اصلا ما عاشقیم یا داروغه ؟
- اون معشوق است یا اسیر ؟
- آیا وقت اون نرسیده یه نگاه به مفهوم درست این سه واژه داشته باشیم ؟
- امروز جور دیگه یی سعدی رو نگاه کردم . چقدر قشنگ شد زندگی . چقدر رنگ و نور داشت این مثلث عشق وقتی نوع نگاه اینگونه شد . خود عشق به تنهایی مفهوم قشنگیه ولی با این نوع نگاه زیباییش چند برابر خواهد شد .
شیخ عجل میفرماید :
- قهوه ی تلخ و داغ
- زل زدن به قاب عکس عروسی
- روشن کردن پشت هم سیگار
- خاروندن سر و
- ...
خیلی چیزهای دیگه ، فایده یی نداره اگر تو کنارم نباشی .
پی نوشت :
- فکر میکنم باید کم کم عادت کنم دو هفته یی یک شبانه روز مجرد باشم .
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
- تا کی سر کنم با تو که سکوت کرده و میخندی ؟
- تا کی چشم به چرخونم و حرف بزنم و سکوت کنی ؟
- اصلا تا کی تو رو دنبال خودم بکشونم ؟
- اصلا جه معنی داره تو همیشه دنبال من باشی ؟
- میدونی دستم درد میکنه . دوست ندارم رو دستم سرت رو بگذاری .
نازی داشت نگاه میکرد و من فریاد میزدم . فریاد . فریاد . هرچی صدای من بلندتر میشد ، عمق چشمای نازی کمتر میشد . میشد قطره ی درشت اشک رو تو چشم نازی دید . صدام رو بالاتر بردم و فریاد زدم : "دیگه نمیخوام ببینمت . دیگه دوستت ندارم ."
نازی نتونست جلوی خودش رو بگیره . زد زیر گریه و به سمت اون اتاق دوید . خوشحال از جذبه ام دوری تو اتاق زدم و از اتاق بیرون اومدم . از پشت پنجره میشد صدای گریه نازی رو شنید .
اون شب من خونه ی خاله رفتم و همونجا شب موندم . یه صدایی توی گوشم زمزمه میکرد . وای چه همهمه یی بود .
صدای فریاد من نبود .
صدا آشنا بود .
صدای سکوت نازی .
صدای سکوت نازی .
صدای اشک نازی .
صدای بغض نازی .
صدای شکستن قلب نازی .
نفسم به شماره افتاده بود . بلند زدم زیر گریه .
خاله اومد تو اتاق پیشم .
خاله : چی شده خاله ؟ چته ؟
من : هیچی . چیزی نیست .
خاله : خواب بد دیدی ؟
من : مامانم رو میخوام .
خاله : باشه خاله گریه نکن خودم میبرمت خونه تون .
خاله من رو اورد خونه . مامان که در رو روم باز کرد دویدم و تو اتاق رفتم . در رو بستم .
نازی روی تخت من نشسته بود و میخندید . خدای من ! نازی بیدار بود . انگار که میدونست میام . حتی قوری و سماور رو آماده گذاشته بود تا من بیام . حال بازی کردن نداشتم . نازی رو بغل کردم و بوسیدم و معذرت خواستم و همین جوری که دراز کشیده بودم چشمام رو بستم .
مامان آروم در رو باز کرد و من رو نگاه کرد . خاله هم کنارش بود . مامان رو کرد به خاله گفت : تا نازی رو تو بغل نگیره خوابش نمیبره . در که بسته شد با نازی زدیم زیر خنده .
- چقدر زود اتفاق میافته .
- چقدر زود همه چیز عوض میشه .
- چقدر زود نظریه ها رد میشه .
- چقدر زود تکراری میشی .
- چقدر زود همه چیز رنگ میبازه .
- زودتر از این که متوجه بشی .
- زودتر از این که بخوای دفاعی بکنی .
- زودتر از این که حرفهات رو بزنی .
- زودتر از این که اشک چشمت رو پاک کنی .
- زودتر از این که شعر نیمه کاره ت رو تموم کنی .
- کاش یه بار دیگه امیرکبیر سر بلند میکرد .
- کاش یه بار دیگه تو گلستان قدم میگذاشت .
- کاش یه بار دیگه مبارزه ی جهادیش رو شروع میکرد .
- کاش یه بار دیگه مبارزه میکرد با لقب گذاری .
- کاش یه بار دیگه حکم میداد برای هرکی لقبی به کسی بده .
- باید قول بدم دیگه با کسی نشینم قلیون بکشم .
- باید قول بدم زمان قلیون کشیدن به چشم کسی نگاه نکنم .
- باید قول بدم حرفهای دلم رو با دود قلیون بیرون ندم .
- باید قول بدم اصلا دیگه قلیون نکشم .
- اصلا شاید داستان تحریم تنباکو چیز دیگه یی باشه .
- اصلا شاید دلیل تحریم تنباکو همین باشه .
- اصلا شاید یکی از مراجع اون زمان موقع قلیون کشیدن توی چشم نگاه کرده و اسرار مگوش رو گفته .
- اصلا شاید رابطه یی بین قلیون و رازهای توی دل باشه .
- اصلا شاید هنوز هم بنا به همون دلایل کشیدن قلیون حرام باشه .
گوشه ی حیاط ، پشت در ورودی ، جایی بود که من و نازی میتونستیم بعد از ظهرهای گرم تابستون رو سر کنیم . همیشه یه قالیچه یی که هیچوقت نفهمیدم چرا بهش میگن خرسک میتونست من و نازی رو از خواب بعد از ظهر نجات بده . پشت در حیاط قالیچه پهن میشد و بالشتی و سماور و قوری و استکان و نعلبکی و باقی چیزها خونه ی من و نازی رو میساخت . اون زمونا حتی توی اسباب بازی ها هم نعلبکی بود ! اون روزها نازی کمتر میتونست به من برسه چون جودی به حدکافی زمانش رو اشغال میکرد . جودی برخلاف رشد اولیه ش دیگه رشدی نداشت و هیچوقت هم نتونست اسم من و نازی رو یاد بگیره . اون روزا من سر ظهر میرفتم سر کار رو زود میامدم خونه و با زن و بچه م بازی میکردم . جودی برخلاف جثه ش خیلی زود مدرسه یی شد و حتی بعضی موقع ها معلم هم میشد .
جودی بچه ی خوبی بود اما با وجود این همیشه مثل یه خط فاصله بین من و نازی بود . خط فاصله یی که اگرچه دوستش داشتیم ولی باعث جدایی بین من و نازی بود .
وقتی تو نوجوانی خوندن مولانا رو شروع کردم اول شعرهای آشناش رو خوندم . خوندن " نی نامه " و غزل " بنمای رخ " حال و هوای دیگه یی داشته و هنوزم داره . اون وقتا نگاهم فقط به ظاهر کلمات بود و معنا و عمقش رو نمیفهمیدم مثلا وقتی میرسیدم به بیت :
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
فکر میکردم منظور شاعر از دی همون دیشبه . بعدها بود که فهمیدم منظور مولانا دیوژن فیلسوف یونانیست که در روز با چراغی در دست به دنبال انسان میگشته . دیوژن رو ایرانی ها دیو شیخ میخوندند و مولانا به ضرورت شعری دی شیخ به کار برده
حالا وقتی به این تفاوت دیدگاه ذهنیم با حقیقت شعر مولانا فکر میکنم خنده م میگیره که اون چی میفرموده و من چی برداشت میکردم .
نتیجه : با بزرگ شدن ذهن و فکرمون خیلی از چیزهایی که الان برامون اصله اون وقت کوچه ی بن بست هم نیست .
عید سعید فطر واقعا واقعا مبارک
قصد تخریب ندارم واقعا برای خودم سواله .
با خیلی آدمها هم که به لحاظ دینی خیلی مقام والایی هم دارند گپ و گفت زدم ولی درک نکردم . فهم این که ماه رمضان شروع میشه و به عنوان یک ماه مبارک به پیشوازش میریم و با تمام شدنش جشن میگیریم و خوشحالیم غیر منطقیه . برام عجیبه که یه چیز خوب اگر خوبه برای تموم شدنش چرا خوشحال میشیم . فلسفه ی این عبادت هم میگذارم فقط و فقط به عنوان تعبد که بنده ی بی چون و چرای حضرت حق هستم و بس .
- خدا کنه توی این ماه درست شده باشم .
- خدا کنه اعمالم از روی ریا نبوده باشه .
- خدا کنه این تمرین برای یازده ماه دیگه جوابگو باشه .
- خدا کنه بتونم کاری کنم که تمام بدی ها از وجودم رخت ببنده و بره .
+ خدایا خودت کاری کن که از حسد ، ریا ، تظاهر ، زهدفروشی و دروغ دور باشم .
+ خدایا تو خوب میدونی که اگر من خوب باشم ، جهان زیبا و خوب میشه .
+ خدایا تو خودت خوب میدونی که ریشه ی تمام دین گریزی ها وجود آدمهای زهدفروش و متظاهر و ریاکاره ، پس کاری کن من اینطور نباشم .
چقدر حضرت حافظ قشنگ فرمود :
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
مِی ز خُمخانه به جوش آمد و میباید خواست
نوبهی زهدفروشانِ گرانجان بگذشت
وقت رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبوَد
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نَه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آنکه او عالِم سِرّ است بدین حال گُواست
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وآن چه گویند روانیست نگوییم رواست
چه شود گر منوتو چند قدحْ باده خوریم؟
باده از خون رَزان است؛ نه از خونِ شماست!
- نوزاد قاقه ، به زور سینه دهانش میگذارند وقتی هر رو از بر شناخت سینه رو تلخ میکنند که نخور .
- خردسال قاقه ، شب مادر پیش خودش میخوابونه وقتی به آغوش مادر عادت کرد مجبورش میکنند تو اتاق خودش بخوابه .
- کودک قاقه ، میشوننش پای تلویزیون و خودشون میرن دنبال یلدری تلدری وقتی فهمید این جعبه چکار میکنه محدودش میکنند که نبین .
- بچه قاقه ، اسباب بازی براش میخرند وقتی فهمید که چه طور میشه بازی کرد ازش میگیرند که بزرگ شدی .
- نوجوون قاقه ،کلی تو مخش میکنند که دختر خاله و پسر خاله خواهر و برادرن وقتی بزرگ میشن میگن کی گفته شما با هم راحت باشید .
- جوون قاقه ، کلی زورش میکنند که درس بخون وقتی درسش تموم میشه میگن چه غلطی بلدی بکنی .
- مهدی قاقه ، . . . . . .