دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

باز هم داستان پر آب چشم

درگیری این روزهام اونقدر هست که به دور و برم کمتر توجه میکنم . فقط صبح که سرکار میرم توجه م به کوههای شمال تهرانه ، که نمکی شدند . رادیو که روشن بود گفت که امروز سالروز مباهله پیامبره . داستانی که همه مون کامل بلدیم و زیر و بمش رو از حفظیم . 

یاد آغوش پیامبر افتادم .آغوشی که دو بچه رو ، تو خودش جا داده بود . یاد امام حسین و اتفاقی که چند روز دیگه به حرمتش خودمون رو تو زحمت میندازم . زحمتی شیرین . سختی هایی که با هیچ چیز عوض نمیکنیم . چشمهای خیسی که از کسی قایم نمیکنیم .فرازهایی از زیارت عاشورا که باحال خوب میخونیم . یا امام حسین خودت میدونی مرده ی  " بابی انت و امی " ام .

بارون که بند اومد دیدم کوههای شمرون هم دیگه سفید نیست . انگار اونها هم خودشون رو برای محرم آماده کردند .

آبی

آخر همه چی آبیه .

آخر جاده وقتی به پرتگاه میرسی .

جاده های مارپیچ شمال یا ته جاده ی جنوب ، یه سکوت پاک و یه آبی بی انتها وصل میشه به یه آبیه دیگه که آسمونه .

فصل همبستری آسمون دریاست .

فصلی که پر از صدای دلهره آور رعد و برقه .

ما اشتباه میکنیم یا این دوتا آبیه بی انتها .

من و تو قاق . این دوتا رو عشق است .

حالم خوبه

امروز کوههای شمال تهران سفیدپوش بود . صبح وقتی برای اومدن به سرکار برف روی کوههای شمیران دیدم ، حس زندگی تو دلم روشن شد . حسی که به دلیل بدخوابی دیشب خواب خواب بود . 

گلدونهای کاکتوسم گل دادند . هر سال با گل دادنشون یه حس از زندگی و امید تو دلم روشن میشه . حسی که برای روزمرئگی خیلی وقت بود خواب خواب بود .

برف روی کوه و گلهای کاکتوس بهونه ی خوبی برای خوب شدن حال منه . خلاصه اینکه حالم خوبه .

یه برکه و یه دنیا اشک حسرت

باز هم غدیر و بیعت و اشک چشم .

عجیبه که این عید و این بیعت و این بیابان و این برکه ، من رو یاد مدینه و کوچه و اشک کودکان بی مادر و آتش میاندازه .

یه وقت تلی از جهاز شتر و یه جا تلی از هیزم و خاشاک و آتش . یه جا علی دست تو دست پیامبر بود و جای دیگه گوشه نشین نخلستان .کنار برکه دلخوش به فاطمه بود و توی مدینه عزادار فاطمه . عجیبه که اونهایی که امروز دست شون را برای بیعت با علی بالا بردند فردا همون دست رو به صورت ناموس علی زدند .


یا علی ، تو رو به دستی که دستت رو بالا برد ، دست ما رو رها نکن . 

عید همه علی دوستان مبارک .

نقاشی های صدری

دیروز نمایشگاهی رفتم که خالقش خانمی 70 ساله بود . نمایشگاه نقاشی آبرنگ صدری ازلی .

صدری دخترعموی مادرم هست که با وجود سن بالایی که داره دل جوونی داره و از نقاشی هاش نمیتونستی به سن ش پی ببری . صدری ازلی که من صدری جون صداش میکنم حس و حال جوونی داره حتی افراد حاضر در نمایشگاه هم به غیر از فامیل باقی دختر و پسرهای جوونی بودن که برای دیدن آثار صدری اومده بودند .

نوشته حاضر رو بدون دلیل خاصی نوشتم . بیشتر تاثیری بود که از بازدید از نمایشگاه صدری جون گرفتم .

: صدری جون دمت گرم و دلت شاد . سرزنده و سربلند باشی .

نقاشی

شاید یه پرنده باشه 

یا یه سایه .

مهم نوع نگاه منه به این مقوله .

تصویری که من از اون میسازم .


باید نقاشیم رو خوب کنم 

باید تصویر خوبی بکشم .

قربان

ذبح اسماعیل !

عجیبه که ابراهیم میشه سمبل رضا و اطاعت وقتی کاری رو میکنه که توی زمان خودش جزیی از رسوم عادی بوده .

زمانی که قربانی کردن فرزند یک امر عادی و معمولی بود ، ابراهیم کاری میکنه که امروز ما بخاطر از بین رفتن ایین رسم ، کار بزرگی می دونیم .

شاید براساس خوابی من گوش دخترم دینا رو قرار بشه سوراخ کنم و زمانی که این رسم منسوخ بشه حکایت من میشه حکایت ابراهیم که بنا به حجت خوابی گوش دخترم را سوراخ میکنم .



عید قربان همه مبارک 



ایشاا... با درایت و فهم بالاتری به سمبل های دینی نگاه کنیم .

بابا نان داد !!!

امروز ناخواسته یاد کلاس اول دبستان افتادم . یاد درسهایی که ما خیلی ساده از کنارشون رد شدیم و بدون اینکه بفهمیم فقط یاد گرفتیم از روشون ، بخونیم و بنویسیم .

یاد درسهای فارسی که بعد از لوح نویسی یاد گرفتم و نفهمیدم : " بابا آب داد " و " بابا نان داد " .

این دو جمله که اولین و دومین جمله های یاد گرفته ی دوران درسیم بود رو خوب یاد گرفتم بنویسم .

یاد گرفتم و یاد گرفتیم ولی نفهمیدیم که برای این دو جمله ی ساده  بابای بیچاره چقدر باباش در میاد تا اون نون و آب در بیاد . نمیدونم چندتا سیگار تو مدت زمانی که تو این فکر بودم کشیدم ولی ساعت توی ماشین نشون میداد که بیش از پنجاه دقیقه ست که من دارم به این موضوع و این دو جمله ی ساده فکر میکنم .

به مناسبت امروز

امروز صدرا رو بردم مدرسه . حس و حال پدر و مادرها در برابر روز اول مهر جالب بود . بعضی خودشون گریه میکردند و بعضی که انگار اومدن عروسی و بعضی همچین از دوران تحصیلشون صحبت میکردند که برای من جالب بود .

توی ماشین نشستم که برم سرکار . تا سازمان تو فکر بودم . یاد دوران گند مدرسه ی خودم افتادم . چقدر سخت و تلخ بود:

- ترور مدیر مدرسه توی حیاط دبستان .

- خوندن سرودهای مربوط به جنگ ، توی خونه برادر شهید شده ی همکلاسی .

- ساختن سنگر گوشه ی حیاط مدرسه .

- اضطراب دویدن توی پناهگاه بعد از شنیدن صدای آژیر قرمز .

- شهید شدن علی آقا که هیچوقت نفهمیدیم توی مدرسه چکاره ست .

- پختن آش رشته توسط مادرها و فروش اون به بچه ها برای جمع کردن پول برای جبهه .


خلاصه دوران مدرسه من و امثال من ، با الان خیلی فرق میکرد .