دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

به مناسبت امروز

امروز صدرا رو بردم مدرسه . حس و حال پدر و مادرها در برابر روز اول مهر جالب بود . بعضی خودشون گریه میکردند و بعضی که انگار اومدن عروسی و بعضی همچین از دوران تحصیلشون صحبت میکردند که برای من جالب بود .

توی ماشین نشستم که برم سرکار . تا سازمان تو فکر بودم . یاد دوران گند مدرسه ی خودم افتادم . چقدر سخت و تلخ بود:

- ترور مدیر مدرسه توی حیاط دبستان .

- خوندن سرودهای مربوط به جنگ ، توی خونه برادر شهید شده ی همکلاسی .

- ساختن سنگر گوشه ی حیاط مدرسه .

- اضطراب دویدن توی پناهگاه بعد از شنیدن صدای آژیر قرمز .

- شهید شدن علی آقا که هیچوقت نفهمیدیم توی مدرسه چکاره ست .

- پختن آش رشته توسط مادرها و فروش اون به بچه ها برای جمع کردن پول برای جبهه .


خلاصه دوران مدرسه من و امثال من ، با الان خیلی فرق میکرد .

نظرات 6 + ارسال نظر
مریم جمعه 4 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 22:25 http://www.najvaye-tanhaii.blogsky.com/

اما من عاشق روزهای اول مدرسه ام
خیلی خیلی خاطرات خوبی ازشون دارم
بهترین دوران عمرم روزهای سال تحصیلی ام بوده
سلام:)

سلام .
منکر خاطرات خوبش نمیشم ولی زمان من با الان خیلی فرق کرده .
زمان ما خیلی خشک بود .

فاطمه پنج‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 23:55 http://deleman91.blogsky.com/

روز اولی که رفتم مدرسه یادمه یه مانتو شلوار قهو ه ای پوشیده بودم با تل و یقیه سفید که همیشه خدا تل سرم رو گم میکردم اون سالها آنقدر که به فکر خوراکی بودم تو مدرسه و زنگ تفریح الان حتما پرفسوری ، کمه کم دکتری شدم بودم :)))))
ولی خدایش بهترین دوران عمرم بود خوراکی مدرسه و دوستانی که همه پایه بودن برا شلوغ کاری (یادش بخیر )

سلام .
جالبه که همه ی خاطرات خوب مدرسه مربوط به خوراکی و چیزهای غیر درسیش بوده و هست .

زهرا پنج‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 17:32 http://hamin-dige.blogfa.com

من اصلا روز اول مدرسه یادم نیست
خیلی خاطره های بچگی یادم نیست
اصلا بیخیال
همه محصلا و دانشجوها موفق باشن و البته آقا صدرای گل

خدایی یادت نمیاد ؟
من از طرف صدرا تشکر میکنم .

mahna چهارشنبه 2 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 23:53 http://khodamvaman.blogsky.com

من هیچ تجربه ای از زمان جنگ ندارم.اما ترور و شهید شدن و جنگ....،واقعا خیلی سخته.شما واقعا دانش آموز بودید.مدرسه با اعمال شاقه
نه مثل دانش آموزای نسل ما که مثلا اگه یه راهپیمایی روز دانش آموز نمی رفتن،گاز مدرسه رو قطع می کردن.تفاوت زیاده....:گل::گل:

خدا رو شکر .
دوران سختی بود . خنده توی اون شرایط معنی نداشت .

شیما سه‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 23:48 http://man-bi-to.blogsky.com

یاد روزهای مدرسه بخیر ، کلاس اول روز اول وقتی مامانم داشت حاضر میشد که باهام بیاد مدرسه ناراحت شدم و گفتم اگه بیاد مدرسه نمیرم ،کلی احساس بزرگی میکردم ، مامانم هم واسه اینکه روز اول اوقاتم و تلخ نکنه ظاهرا قبول می کنه و یواشکی دنبالم میاد (من این موضوع رو چند سال بعد فهمیدم) وقتی رسیدم تنها بچه ی تنها بودم ، همه با مامان باباهاشون بودن و بعضی هاشونم گریه می کردن ، اون روز شاید برای اولین بار تنهایی و دلتنگی رو با همه وجودم حس کردم و اون روز شاید برای اولین بار یاد گرفتم که با وجود تمام احساسات بدم که همه وجودم رو پر کرده بودن چطوری نقش یه بچه آروم رو بازی کنم و بدون اخم و بدون گریه یه گوشه بایستم و بغضم رو قورت بدم...حالا سالها از اون روز گذشته و حجم تنهایی و دلتنگی هام بیشتر از خودم بزرگ شدن و احتمالا بازیگر بهتری هم شدم...
سال تحصیلی جدید رو هم از طرف من به صدرای عزیز تبریک بگید

ممنونم از اینکه خاطره ی خودت رو به اشتراک گذاشتی .
تصورش هم خارج از درکه . سخته روز اول تنهای تنها بری مدرسه .

الهام سه‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:38 http://lifetour.blogsky.com/

ما یه شعار داشتیم کلاس اول تو پناهگاه می لرزیدیم و می خوندیم که ینی ما حال مون خوبه!!
"صدام جاروبرقی تو دشمن خدایی"
هنوزم برام سواله واقعا منظورمون چی بوده:))))
ممنون بردیم به اون روزها!

این شعار شما هم مثل سرودیه که ما میخوندیم :
صدام خیار خورده
اسهال گرفته مرده .

ممنونم از حورتون .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.