دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - کار

مامان دست به میل خوبی بود ، البته اگر ناراحتی قلبیش میگذاشت . از حق نگذریم خیاط قابلی هم بود . فقط کافی بود یه مقدار پارچه بدی تا اون چیزی رو که میخوای ، تحویل بگیری .همیشه هم میگفت هرچی لباس کوچیکتر باشه زحمتش بیشتره .

تابستون شروع شده بود و نازی هنوز لباسهای بافتنی زمستونش تنش بود . نه اینکه چیزی بگه خودم اذیت میشدم ، وقتی نازی رو با اون لباسها می دیدم . گرمای تابستون و لباسهای قشنگ پشت ویترین ، آدم رو وسوسه میکنه تا رنگ و وارنگ جور و ناجور لباسهای تابستونی بگیره . پشت ویترین ، یه لباس دیدم که خیلی قشنگ بود اما قیمتش خیلی زیاد بود . مامان راضی به خرید پیراهن نشد و همین امر موجب شد تا من برای تهیه لباس با بابا صحبت کنم و نهایتا با بابا برم سرکار . کار ساختمونی اون هم تو گرمای تابستون برای یه پسر بچه کار ساده ایی نیست . دست که تاول می زنه و پا است که زخم میشه ، ناخن که میشکنه و پوست شکم که میره و خون میاد . بغل کردن 6 تا آجر و رفتن از کوچه تا پشت بوم طبقه دوم برای من خیلی سخت بود ولی همه ی این سختی ها فدای یه لبخند نازی . شب که میرسیدم خونه نا نداشتم که بخوام حرف بزنم چه برسه به بازی با نازی . یه هفته کار برای به دست آوردن 210 تومان که بتونم برای نازی لباس مورد علاقه ش رو بخرم ، کار سختی بود . سخت بود ولی وقتی اون لباس رو تن نازی رفت یه خنده رو لب نازی نشست که مرهمی بود برای تمام زخمهای دستم .

اون روز وقتی دستم توی دست نازی بود ، اگرچه جای طاول ها می سوخت ولی حس قشنگی داشت . انگار تمام آدمهای توی پارک می دونستند که این لباس با پول توی جیب خودم خریداری شده . اون شب دوست نداشتم نازی موقع خواب لخت بشه . بوی پیراهن نوش با عطر لبخندش حس خوبی به من میداد . حس رضایت مثل حس شنیدن دوستت دارم قشنگه .

دریاب دمی که با طرب میگذرد

بعضی از دوستان فکر میکنند آدم سنگدلی هستم یا خیلی سرد . ریشه ی خیلی از حرکات ما ریشه تو کودکیمون داره . خیلیها میدونند که مادرم ناراحتی قلبی شدید داره و اونها که بهم نزدیک هستند میدونند که هروقت بخوام از خونه بیرون برم ، باید باهاش خداحافظی کنم . کمتر کسی تا امروز میدونه که علت خداحافظی و روبوسی با مادرم چیه . 

اصلا چرا تو قصه ی من و نازی آدم بده قصه مامان بود و اینکه چرا بابایی هستم و بیش از حد به پدرم وابسته هستم همیشه با مامان خداحافظی میکنم تا اگر بعد از خرید خونه اومدم و نبود تا آخر عمر غصه نخورم که کاش باهاش خداحافظی کرده بودم و کسری آخرین بوسه از مادر آزارم بده . این مقدمه رو گفتم تا برسم به علت این ماجرا . تا دوستان علت دل نبستنم رو به این دنیا بدونند . اینکه نقل دهنم تک مصراع خیامه " دریاب دمی که با طرب میگذرد "

حدود سی تا سی و دو سال پیش بود که برای چک آپ قلب مامان ، پیش دکترش رفتیم .من داشتم با وسایل روی میز دکتر بازی میکردم .  دکتر بعد از معاینه مامان رو کرد به من و گفت : 

- مامانت رو دوست داری ؟

سرتکون دادم که یعنی آره .

- مامانت مثل این پیش دستی چینیه .

بعد بشقاب روی میز رو تا حد امکان لب میز آورد . هرآن احتمال افتادن بشقاب بود . ترسیده بودم که نیفته . بعد دکتر به من گفت :

- اگه این بشقاب بیفته چی میشه ؟

- میشکنه .

- بارک ا... . باید مواظب مامانت باشی نیفته .

بعد از اون مثال و واقع بینی مزخرف دکتر برای یه پسر بچه هشت یا نه ساله ، من یاد گرفتم زندگی فقط آنه . وقتی مامان با یه تکون میز بشکنه ، باقی دنیا هم همینه . از اون ماجرا سی سال گذشته و خدا رو شکر مامان خوبه ولی درسی که من از این ماجرا گرفتم همین بود که " دنیا ارزش غصه خوردن رو نداره . دلبستگی و وابستگی به آدمها و خود دنیا احمقانه ست . "

همه ی اینها رو گفتم تا هم برای خودم یادآوری شه و هم دوستام بیشتر بشناسنم .

منه درون من

حرف امروز حرف من نیست . حرف من درون منه . منی که یه عمره تو من اسیره .منی که سالهاست محبوس زندانیه که زندانبانش سالهاست خوابه و دایم بیداره .فکرنکن دارم چرت و پرت میگم که حالم خوبه و در صحت و سلامت عقل حرف میزنم . 

عزیزی میگفت هر انسانی یه دیکتاتور کوچک تو خودش داره ولی امروز اعتراف میکنم که همه مون دیکتاتور هایی هستیم که خود درون خودمون  رو محبوس کردیم و برای اینکه خیال خودمون و اون بدبخت راحت شه ، کلیدش رو هم قورت دادیم . و این یعنی ، زندونی تا مادامی که من و من درون من هستیم ، زندونیه . اگه من بمیرم که خوبه ، اون من درون من هم خواهد مرد ولی اگه اون بدبخت بمیره . بوی تعفنش حال من رو به هم میزنه .

اون من بدبخت زندونی تو من اسم قشنگی داره هرچند بی هویته و معلوم نیست پدر و مادرش کیه ولی خیلی ها دیگران رو به اسم اون میشناسند . مثلا آدم بدجنسی رو میشناسم که باقی آدمها بهش میگن" بی وجدان " . انگار اونه درون اون ، مرده و برای همین شده بی وجدان .

خدا کنه من درون من ، بعد از مرگم ، بمیره .

راستی ، اگر من درون من که دیگران بهش میگن وجدان ، چقدر پرچونه ست و حراف . مدام در گوش دلم داره حرف میزنه . فکر میکنم سن و سالش هم از من خیلی بیشتره چون فقط بلده نصیحت کنه .

لاف عاشقی

دلم تنگه . 

دل تنگم .

 آسمون هم خساست میکنه . 

دلم بارون میخواد . 

برم زیر بارون و دو رکعت نماز با عبای قدیمی که بابا از کربلا اورده و یه دل سیر گریه . 

نه برای مشکلات خودم . 

برای یه سوار . 

یه سوار توی یه بیابون . 

برای عظمتش که این روزها ، شکل شهر و کشور و دلها  رو عوض کرده .

برای یه واقعه که بی رودرواسی حاضر نیستم هیچوقت جای آدمهای اون زمان باشم . 

خودم میدونم ، که اگر من هم بودم ، تو لشکر امام نبودم .

خدایا ممنونم که اینطور امتحان نشدم .

اون روز امتحان نشدم که امروز بلند لاف عاشقی آقا رو بزنم .

لافی که خیلیهامون هم میزنیم .

خدا جون ممنونم .