دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

کاتارسیس

یه وقتایی حرف برای گفتن زیاد داری .

یه عالم بغض توی گلو .

حسرت داشتن یه گوش شنوا .

چشمات میلرزه و پر آبه .

منتظر یه جرقه تا بترکه این انبار باروت .

دعا میکنی تا یکی پیدا شه تا تمام این دردها رو بریزی بیرون .

بشکنی این بغض نشکسته رو ، روشونه هاش .

به قاعده ی دو شبانه روز حرف بزنی و نفس نکشی .


اما اون لحظه که اون دوست رو میبینی قضیه عوض میشه 

یه عالم سکوت جای حرفهای نزده ت رو میگیره و فارغ از تمام غصه هات  سکوت میکنی و بعد سبک میشی . 

اونقدر  سبک که دست اون دوست رو میگیری چرا که احساس میکنی با هر بادی از زمین جدا میشه .

درک اون لحظه لیاقت میخواد . لحظه یی که اگرچه یه آنه ولی نابه .


شکر که اون لحظه رو درک کردم .

نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 16:10 http://deleman91.blogsky.com/

و چه حرفاها که در سینه میماند و بازگو نمی شود ولی
لحظه نابی است لحظه بودن در کنار دوست

زیبا بود.

ناب به معنای واقعی .
لطف دارید .

خاتون شنبه 16 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:22 http://bakhtekhabaloodeman.bkogsky.com

سلام.
چقدر خوب نوشتید.خیلی خوب....
کاملا بیان کردید حس و حال آدمو

لطف داری . ممنون

آشنا جمعه 15 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:27

چه لحظه ایه اون لحظه همون لحظه ی نابی که دست و پاتو گم میکنی و از سر شوق نمیدونی باید چی بگی!

واقعا نابه .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.