مامان دست به میل خوبی بود ، البته اگر ناراحتی قلبیش میگذاشت . از حق نگذریم خیاط قابلی هم بود . فقط کافی بود یه مقدار پارچه بدی تا اون چیزی رو که میخوای ، تحویل بگیری .همیشه هم میگفت هرچی لباس کوچیکتر باشه زحمتش بیشتره .
تابستون شروع شده بود و نازی هنوز لباسهای بافتنی زمستونش تنش بود . نه اینکه چیزی بگه خودم اذیت میشدم ، وقتی نازی رو با اون لباسها می دیدم . گرمای تابستون و لباسهای قشنگ پشت ویترین ، آدم رو وسوسه میکنه تا رنگ و وارنگ جور و ناجور لباسهای تابستونی بگیره . پشت ویترین ، یه لباس دیدم که خیلی قشنگ بود اما قیمتش خیلی زیاد بود . مامان راضی به خرید پیراهن نشد و همین امر موجب شد تا من برای تهیه لباس با بابا صحبت کنم و نهایتا با بابا برم سرکار . کار ساختمونی اون هم تو گرمای تابستون برای یه پسر بچه کار ساده ایی نیست . دست که تاول می زنه و پا است که زخم میشه ، ناخن که میشکنه و پوست شکم که میره و خون میاد . بغل کردن 6 تا آجر و رفتن از کوچه تا پشت بوم طبقه دوم برای من خیلی سخت بود ولی همه ی این سختی ها فدای یه لبخند نازی . شب که میرسیدم خونه نا نداشتم که بخوام حرف بزنم چه برسه به بازی با نازی . یه هفته کار برای به دست آوردن 210 تومان که بتونم برای نازی لباس مورد علاقه ش رو بخرم ، کار سختی بود . سخت بود ولی وقتی اون لباس رو تن نازی رفت یه خنده رو لب نازی نشست که مرهمی بود برای تمام زخمهای دستم .
اون روز وقتی دستم توی دست نازی بود ، اگرچه جای طاول ها می سوخت ولی حس قشنگی داشت . انگار تمام آدمهای توی پارک می دونستند که این لباس با پول توی جیب خودم خریداری شده . اون شب دوست نداشتم نازی موقع خواب لخت بشه . بوی پیراهن نوش با عطر لبخندش حس خوبی به من میداد . حس رضایت مثل حس شنیدن دوستت دارم قشنگه .
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
- تا کی سر کنم با تو که سکوت کرده و میخندی ؟
- تا کی چشم به چرخونم و حرف بزنم و سکوت کنی ؟
- اصلا تا کی تو رو دنبال خودم بکشونم ؟
- اصلا جه معنی داره تو همیشه دنبال من باشی ؟
- میدونی دستم درد میکنه . دوست ندارم رو دستم سرت رو بگذاری .
نازی داشت نگاه میکرد و من فریاد میزدم . فریاد . فریاد . هرچی صدای من بلندتر میشد ، عمق چشمای نازی کمتر میشد . میشد قطره ی درشت اشک رو تو چشم نازی دید . صدام رو بالاتر بردم و فریاد زدم : "دیگه نمیخوام ببینمت . دیگه دوستت ندارم ."
نازی نتونست جلوی خودش رو بگیره . زد زیر گریه و به سمت اون اتاق دوید . خوشحال از جذبه ام دوری تو اتاق زدم و از اتاق بیرون اومدم . از پشت پنجره میشد صدای گریه نازی رو شنید .
اون شب من خونه ی خاله رفتم و همونجا شب موندم . یه صدایی توی گوشم زمزمه میکرد . وای چه همهمه یی بود .
صدای فریاد من نبود .
صدا آشنا بود .
صدای سکوت نازی .
صدای سکوت نازی .
صدای اشک نازی .
صدای بغض نازی .
صدای شکستن قلب نازی .
نفسم به شماره افتاده بود . بلند زدم زیر گریه .
خاله اومد تو اتاق پیشم .
خاله : چی شده خاله ؟ چته ؟
من : هیچی . چیزی نیست .
خاله : خواب بد دیدی ؟
من : مامانم رو میخوام .
خاله : باشه خاله گریه نکن خودم میبرمت خونه تون .
خاله من رو اورد خونه . مامان که در رو روم باز کرد دویدم و تو اتاق رفتم . در رو بستم .
نازی روی تخت من نشسته بود و میخندید . خدای من ! نازی بیدار بود . انگار که میدونست میام . حتی قوری و سماور رو آماده گذاشته بود تا من بیام . حال بازی کردن نداشتم . نازی رو بغل کردم و بوسیدم و معذرت خواستم و همین جوری که دراز کشیده بودم چشمام رو بستم .
مامان آروم در رو باز کرد و من رو نگاه کرد . خاله هم کنارش بود . مامان رو کرد به خاله گفت : تا نازی رو تو بغل نگیره خوابش نمیبره . در که بسته شد با نازی زدیم زیر خنده .
گوشه ی حیاط ، پشت در ورودی ، جایی بود که من و نازی میتونستیم بعد از ظهرهای گرم تابستون رو سر کنیم . همیشه یه قالیچه یی که هیچوقت نفهمیدم چرا بهش میگن خرسک میتونست من و نازی رو از خواب بعد از ظهر نجات بده . پشت در حیاط قالیچه پهن میشد و بالشتی و سماور و قوری و استکان و نعلبکی و باقی چیزها خونه ی من و نازی رو میساخت . اون زمونا حتی توی اسباب بازی ها هم نعلبکی بود ! اون روزها نازی کمتر میتونست به من برسه چون جودی به حدکافی زمانش رو اشغال میکرد . جودی برخلاف رشد اولیه ش دیگه رشدی نداشت و هیچوقت هم نتونست اسم من و نازی رو یاد بگیره . اون روزا من سر ظهر میرفتم سر کار رو زود میامدم خونه و با زن و بچه م بازی میکردم . جودی برخلاف جثه ش خیلی زود مدرسه یی شد و حتی بعضی موقع ها معلم هم میشد .
جودی بچه ی خوبی بود اما با وجود این همیشه مثل یه خط فاصله بین من و نازی بود . خط فاصله یی که اگرچه دوستش داشتیم ولی باعث جدایی بین من و نازی بود .
اون روز هم یه روز عادی بود . درست مثل روزهای دیگه . جمله م رو تصحیح میکنم . اون روز یه روز فوق العاده بود . نه باز هم درست نیست چون اون روز مثل روزهای دیگه شروع شد . دوباره باید جمله م رو تصحیح کنم . آخه همه ی روزها مثل هم اند و اینکه یه روز رو عادی یا ویژه میکنه اتفاقات و نوع نگاه ما به اون اتفاق میتونه باشه .
مامان مثل روزهای دیگه توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود . رادیو سلام کوچولو رو پخش میکرد . الان نمیدونم هنوز این برنامه پخش میشه یا نه ولی اون موقعها نه و چهل و پنج دقیقه تا ده پخش میشد ، بعدها هم ساعت پخشش به حدود ساعت یازده رسید . من و نازی عاشق این برنامه بودیم . خوردن نیم چاشت همراه گوش دادن برنامه یکی از لذت بخش ترین کارهایی بود که من و نازی انجام میدادیم . مامان اومد پیش مون و گفت : یه خبر ! دیشب که خواب بودی زری خانم اومد اینجا . اون برات یه کادو اورده .( زری خانم دوست خانوادگی ما بود و تو دوران مجردی ، بابا و زری خانم قرار بوده با هم ازدواج کنند .)
مامان یه کادو به هم داد . کادو رو باز کردم . باور کردنی نبود . من صاحب فرزند شده بودم اون هم یه دختر چشم سبز . اونوقت بود که فهمیدم زنها چقدر لوس هستند که الکی نه ماه طول میدن تا بچه رو به دنیا بیارن . من و نازی بچه دار شدیم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره . حالا اینکه چشمای سبز رنگ درشتش به کی رفته بود ، فرقی نداشت . از اون به بعد بود که جودی ( دختر کوچولوم ) وارد زندگی من و نازی شد . حالا میتونستیم سه تایی با هم بشینیم و سلام کوچولو رو گوش کنیم . جودی بین من و نازی مینشست . اون از همون اول نشستن بلد بود . راستی بابا و مامان رو بلد بود بگه . اما به خاطر کمی تفاوت سن مون من دوست داشتم من رو هم به اسم کوچیک صدا کنه ولی جودی هیچوقت یاد نگرفت .
میشه خندید به هرچی غمه .
میشه فریاد زد و خوشحال بود .
میشه گریه کرد از شادی .
میشه شاد بود .
میشه تا صبح بیدار بود و روز بعد خواب به چشم آدم نیاد .
میشه چند روز ، روزه بود و اذیت نشد .
خیلی اتفاقها میشه تو زندگی آدم بیافته و خم به ابرو نیاره . فقط به شرط اینکه اونی که کنارت ایستاده و دستش تو دستته باهات پا باشه و کم نیاره . آره ، اونی که دستش تو دستته . نازی از همونها بود . ابروهاش جمع نمیشد . خنده ش هم کم نمیشد . توی گرمای تابستون اون وقت ظهر که به قول مامان " سگ رو بزنی از خونه بیرون نمیاد ." با نازی سوار دوچرخه میشدیم و تو کوچه ی چند متری مون میچرخیدیم و بازی میکردیم . خدا میدونه چند بار زمین خوردیم و گریه کردیم و رومون کم نشد . صدای خنده مون گوش عالم رو کر میکرد . بیچاره مادام ( همسایه پیر ارمنی مون ) که عادت داشت سر ظهر بخوابه . بعضی وقتا با صدای فریاد مادام میترسیدیم و میاومدیم تو حیاط . آب بازی و لی لی هم که تو ظهر تابستون حال خودش رو داره . اون وقت بود که مادام با صدای کلفت و لهجه ی غلیظ ارمنی داد میزد : گارمی گلوخس شون ارخا . یعنی تیر غیب بخوره تو سرت توله سگ .
من و نازی همدیگه رو نگاه میکردیم و یه خنده ی یواشکی و بدو تو خونه .
حالا بازی های آروم توی خونه شروع میشد . بازی با گیره ی لباس و تاسهای داداشها . بازی های من درآوردی که قواعدش رو خودت هم نمیدونی و بداهه تو طول بازی گذاشته میشه . اون وقت نوبت مامان و داداشها بود که هر کدوم به یه چیز گیر بدن و نهایتا منجر میشد به خواب دم ظهر و بیدار شدن عصر و خوردن بستنی یخی که مامان درست کرده بود .
نازی نه نمیگفت . مهم براش کنار هم بودن بود تا به کرسی نشوندن حرف . نازی میخندید و میخندوند . آرامش تو چشاش موج میزد . نازی دنبال چیزهایی بود که تو زمونه ی ما رنگ باخته بود . نازی زندگی میخواست . نازی میخواست حوض زندگیش عمق داشته باشه .
خلاصه نازی ناز بود و ناز داشت و ناز نمیکرد .
یاد روزهای کارنامه افتادم . روزهایی که همیشه با دلواپسی همراه بود . شب قبلش از دلهره فقط باید ستاره ها رو میشمردیم . راستی چه حالی میداد ، خوابیدن روی پشت بوم . یادمه اون وقتا با نازی میخوابیدیم رو پشت بوم و تا صبح بیش از ده بار از راه شیری میرفتیم مکه و می اومدیم . اون شبها شهاب سنگ هم زیاد بود . با دیدن شهاب سنگها از یه طرف خوشحال میشدیم که من اول دیدم و از طرف دیگه ناراحت . چون ملوک گفته بود هر کسیکه به دنیا میاد ستاره داره و با رفتنش ستاره ش هم پر میکشه و میره .
شبهای قبل کارنامه نازی رو تو بغل میگرفتم و با هم شروع میکردیم به شمردن ستاره های دنباله دار یا همون شهاب سنگها . اون شبها نازی بیشتر از من صحبت میکرد . اون میدونست که من بهم ریختم و نیاز دارم که آروم بشم . یادمه یه شب ازم پرسید ستاره ت کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشونش دادم . نازی همیشه با بقیه فرق داشت . اون کوچکترین ستاره رو نشون داد و گفت این ستاره ی منه . نازی اعتقادش بود که ستاره های بزرگ برای همه هستند ولی ستاره های کوچیک نه . مثل بازیگرا که نمیتونند برای خانواده شون باشن . شبهای کارنامه نازی تو بغلم بود تا شاید آروم بشم . نمیدونم کی خوابم میبرد ولی وقتی بیدار میشدم که مامان با یه جعبه ی شیرینی بالای سرم نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد و خبر قبولیم رو به دیگران میداد .
- هیچوقت یادم نمیاد که کی بابا من رو بغل کرده و از پشت بوم پایین اورده .
- هیچوقت یادم نمیاد مامان کی رفته و کی برگشته .
تنها چیزی که یادمه ، وقتی بیدار میشدم نازی بود که گوشه ی اتاق نشسته بود و میخندید .
حالا من بودم و سه ماه تعطیلی و سه ماه بازی با نازی .
نمیدونم بگم یادش بخیر یا نه . اگرچه اسمش قشنگه ولی موقعیت و حال و هواش رو اصلا دوست نداشته و ندارم . دورانی که راه و بیراه با یه صدا ، همه میدویدیم و چراغها رو خاموش میکردیم و به پناهگاه میرفتیم . آژیر قرمز موقع حمله ی هواپیماهای عراقی . میشد صدای قلب رو شنید .تاپ تاپ قلب اونقدر بلند بود که حتی اطرافیان صدای قلب هم رو میشنیدند . با صدای انفجار بسته به دور و نزدیک بودن آب دهان قورت داده میشد و الهی شکری به زبون میاومد . برای فرار از اون شرایط ترسناک ، بابا زیرزمین خونه رو مرتب کرده بود و قالیچه یی و مقداری غذا و نون خشک و این چیزها که حالا بهش جعبه نجات میگن گذاشته بود . اون مکان و اون قالیچه و مایحتاج برای من و نازی حکم سرپناه رو داشت . یه خونه برای آرامش و زندگی . یه سرپناه امن . جایی که توش بشه راحت بود . ما هم این شرایط رو اون گوشه ی زیرزمین داشتیم . من بیخبر از اینکه چندتا خونوار با بلند شدن صدای این آژیر لعنتی بی خانمان میشن ، تا صدای آژیر رو میشنیدم بدو بدو نازی رو بغل میکردم و میرفتم تو خونه ی نقلی و دوست داشتنیمون . خوردن نون خشک توی اون لحظه هایی که خفقان بود حال میداد . من توی اون شرایط یکی از بزرگترین اسرار زندگی رو درک کردم :
آدم بزرگا هر کاری رو که خودشون نمیتونند انجام بدن اگر بچه یی انجام بده ، دعواش میکنند .
چقدر پس گردنی خوردم از داداشها و مامان و بابا به خاطر دلگی و ناخونک زدن به نون خشکا . یه مواقعی میخواستم همه رو از خونه مون بیرون کنم . خونه یی که برای من و نازی بود و بسته به شرایطی که اسمش دفاع مقدس بود اشغال شده بود . اون هم توسط نزدیکترین آدمهای دور و برم .
توی شرایط عادی همه اونجا رو ترک میکردند و من میموندم و نازی و یه دنیا صحبتهای گل انداخته و استکان پلاستیکی خالی از چای و قندون خالی تو سینی اسباب بازی که نازی تعارفم میکرد . یادمه اون موقع ها نازی بعضی وقتا جلوی من چادر هم سر میکرد .
- چه نون خشکایی که اون روزها بهترین غذای ما بود .
- چه سکوتهایی معنی داری توی اون شرایط بین من و نازی رد و بد میشد .
- اصلا چقدر معنی سکوت ما با بزرگترها فرق داشت
دلم تنگه برای اون قالیچه و تاریکی و نون خشک هاش
دلم تنگه برای سفت بغل کردن نازی توی تاریکی و یواشکی و بیصدا بوسیدنهاش .
دلم تنگه برای پس گردنی و خون دماغ شدنهای پی در پی از ترس .
چقدر حاشیه دارم میرم
دلم تنگه برای نازی و بغل بازی و بوس بازی و لوس بازی و به قول بعضی چس بازی و بچگیام .
هنوز یادم نرفته . قایم موشک تو شبهای تابستون . جدای از بازی قایم موشک وقتی قایم میشدیم خیلی حرفها بینمون رد و بد میشد . یادمه اون موقع ها خونه ی ما خارج از محدوده بود و خیلی از زمینها به علت اینکه صاحبش بعد از انقلاب فرار کرده بود خالی افتاده بود
من و نازی همیشه با هم قایم میشدیم . ته خرابه جایی که جنازه ی یه ماشین قدیمی افتاده بود ، محل قایم شدن من و نازی بود . اون ماشین مامن امن من و نازی بود . یادمه اولین باری که رانندگی کردم با اون ماشین بود . ماشینی که نه صندلی داشت و نه شیشه و بوق و ... . یادش به خیر اون ماشین کروک بود و تو جاده های خیال من و نازی خیلی خوب باد رو میانداخت توی موهای نازی . هنوز وقتی بارون میزنه نفس های بلند میکشم . اپیدمی نم بارون و بوی موی نازی ، چشمم رو میلرزونه . دوست دارم بوی موی نازی رو حس کنم . بوی موهایی که دلم توش لونه داشت . جاده های خیال شمال و نم بارون و بوی شرجی و دم کنار ساحل . فکر کردن به هر کدوم اینها دل سنگ رو میترکونه چه به چشم های من که خودش روضه ست و کسی خبر نداره .
دلم ماشین کروک میخواد و نم بارون و دست نازی . عجیب بود که دسته دنده با دست نازی و دست من با هم عجین بودند و همیشه روی هم .
هنوز بعد این همه سال میتونم نوع سازهای آهنگ مورد علاقه من و نازی که تو جاده های خیال شمال میگذاشتیم رو از هم تفکیک کنم .
چقدر حرف از من و نازی توی اون قسمت خرابه هست ؟
چقدر اشک ؟
چقدر دوست ت دارم و بوس و رسوایی ؟
پناه بردن به آغوش چیزی نیست که بشه از خیرش گذشت . این رو نوزادی که هنوز هیچ تجربه یی از زندگی نداره هم میدونه . من و نازی داشتیم با هم بزرگ میشدیم بدون کمترین مشکلی . وقتی آدم متوجه بزرگترین اسرار هستی میشه که چیزی رو تجربه کنه و من یکی از این اسرار رو به چشم دیده بودم و اون راز ، راز گریه بود . آدمها تا زمانی که بچه هستند وقتی گریه میکنند خودشون رو در آغوش کسی آروم میکنند در حالی که بزرگترها وقتی در آغوش کسی برند گریه میکنند . اصلا یه راز دیگه این که بچه ها اشکشون وقتی که آروم شن بند میاد و بزرگترها وقتی گریه میکنند آروم میشن .
من شاهد دوتا از بزرگترین اسرار زندگی و هستی بودم .
من تو همه ی شرایط نازی رو کنار خودم میدیدم . فرقی بین شادی و غم نبود . نازی همیشه بغلم بود و من از تو آغوش گرفتنش آروم میشدم .
با بزرگ شدن مون و تفاوت جثه مون کم کم میل به آغوش کشیدن در من کم شد تا جاییکه دیگه یادم میرفت آغوش و گریه بوس سه اصل بزرگ زندگیه . شاید همین هم یه آجر بود برای ساختن دیوار بین من و نازی
سخته که کسی رو بشناسی و گذشته ش رو خوب بشناسی یه دنیا خاطره ی تلخ و شیرین باهاش داشته باشی و بعد یکی دیگه از گرد راه بیاد و همه چیزت رو تصاحب کنه و بخواد گذشته ت رو هم خراب کنه .
خسته از یه روز پرکار خونه رسیدم و انتظار یه خوش آمدگویی گرم رو داشتم . دینا اومد به پیشوازم . نازی هم بغل دینا بود . با دیدن نازی تمام خستگیم در رفت . دست دراز کردم تا نازی رو بگیرم . یه لحظه چشمم به سر و صورت نازی افتاد .
چشمم سیاهی رفت . توی خلائ صوتی هیچ چیز نمیشنیدم . سکوت مطلق تمام مدت دوستی من و نازی جلوی چشمم رژه رفت . دینا نازی رو آرایش کرده بود . رژ لب تیره و موهای گوگوشی . حس کردم دختری که هیچ وقت ندیده بودم رو توی بغل گرفتم . حس غریبه . غربت و عشق با هم رابطه یی ندارند .
به فهیمه نگاه کردم و اون هم شونه بالا انداخت که سلیقه ی بچه های امروز اینه . دینا خواسته این شکلی ش کنم . تمام دستم داشت کبود میشد . دقیقا از جای سر نازی شروع شد و به اطراف ادامه پیدا کرد .
فکر اینکه شاخه نبات حافظ موهای بلوند گوگوشی داشته باشه .
یا لیلی ساپورت بپوشه و ناخن هاش رو لاک تیره بزنه .
منیژه کنار قبر بیژن هیزم روشن کرده باشه نا جوجه یی با رستم بزنند .
نازی معشوقه ی خاص ایرانی من بود که حالا از ایرانی بودنش هیچ نمونده بود . خدا رو شکر که نازی از همون اول کم حرف بود وگرنه مطمئنا لهجه هم پیدا میکرد .
دلم تنگه خنده های بی آلایش بی آرایش نازی شده .
دلم تنگه شب بیداری و صحبتهای عاشقانه ی نازی شده .
یه نگاه به من کردم .
شاید من هم این تغییرات رو داشته و من خبر نداشته باشم ؟
شاید خنده های من هم تغییر کرده باشه ؟
شاید نازی هم با خیلی چیزهای من حال نکنه تا حالا دم نزده باشه ؟
شاید پشت گردن نازی هم مثل دست من کبود باشه و من ندیده باشم ؟
- چرا اینقدر زود تسلیم شرایط شدیم ؟
- چرا نخواستیم خود دوست داشتنی باشیم ؟
- با کبودی روی دستامون و پشت گردنامون چه کنیم ؟
- نازی
نازی
نازی من رو ببخش .
در پایان :وبلاگ چند تا از دوستان نمیتونم برم مثل احسان ، ممول ، آفتاب ، بهاره و یه دونه . یه وقت فکر نکنید بی توجه شدم .