با تو هستم :
- که خوبی هام رو خوب میبینی و در برابر بدیهام کوری
- که حرفهای خوبم رو خوب میشنوی و در برابر حرفهای بدم کری
- که خوب میبینی و خوب میشنوی و خوب عمل میکنی
به خودت قسم که نگاهم به دستت نیست اگر چشمم به آسمونته .
آشنایی ما با واژه ی " علی " شاید همسن و سال با واژه های " مامان و بابا " باشه . علی هم که با ولایت ش عجینه .
نمیدونم شاید بعضی از این حرف من ناراحت بشن ولی این عید همیشه با بغض برام بوده . عجیبه که این برکه و بیابون من رو یاد کوچه و در و میندازه . در هر دو مکان تلی ساخته شد یکی از زین شترها و دیگری از هیزم و آتش .
ذهن پریشان من برای خودم و خلاصه ی کلام :
عید غدیر بر همه شیعیان مبارک
یه روز خاص توی زندگی هر آدمی هست که از یاد هرکی بره از یاد خودش نمیره . صبح از خواب بیدار میشی و وقتی صدای گوشیت میاد به طرفش میدوی . اپراتور همراه اول تولدت رو تبریک گفته و بعد از اون هم بانکهایی که توشون حساب بانکی داری یا از اون بانک وام گرفتی پیام تبریک میفرستند .
حس عجیبیه وقتی قراره شمعهای زیادی رو فوت کنی .
درک این لحظه برای من تلختر بود . تولد سی و هشت سالگیم چند روز بعد از پرواز خانمجون بود و به احترام مادر بزرگ عزیز ریشم رو نزدم و الان سفیدی های زیادی لابلای ریشم خود نمایی میکنند . انگار باید با احتیاط بیشتری قدم بردارم . حالی برای اعلام تولد نداشتم . فکر افتادن ستون فامیل و دیدن چشمهای غرق خون مامان و باقی خاله ها ، غربت و گوشه گیری دایی ها و نوه ها باعث میشد سکوت کنم ولی طرف دیگه فهیمه و صدرا و دینا دل به بابایی خوش کردند که دلش خونه و لب به جوک و خنده باز میکنه . این چند روز بیشتر از همیشه یاد اساتید دانشگاهم افتادم . یاد مرحوم استاد کریمی و استاد دولت آبادی و استاد تاییدی . اساتید بازیگری که از هر کدوم چیزی یاد گرفتم و روی صحنه ی بزرگ زندگی در چند روز اخیر همه دانشم رو به کار بستم تا فاش نشه حال اصلیم .
دوستی با یک کامنت تولدم رو تبریک گفت و عزیزانی هم به خانه ام آمدند که به حرمت هرم نفسشون دست ادب به سینه میگذارم و می ایستم . ناخواسته یاد ترانه یی میافتم که میگه :
نفس کشیدن سخته
تو رو ندیدن سخته
.
.
.
سجاده های خاک گرفته و دلهای زنگار بسته و دستهای خشک شده از طلب و طلبکاری های بی هدف .
دستهایی که راه آسمون رو از یاد بردند . چشمهایی که چشمه هاشون کور شدند . قطب نماهایی که راه شمال رو نشون نمیدهند و ابرهایی که برای دلتنگی بارونی ندارند .
شرط انصاف نیست طلبکاری باشم که بدهکارم بدهی نداشته باشد .
بیست و پنج اردیبهشت بود که ناخواسته یاد زمستاهای گذشته افتادم و پستی گذاشتم . توی اون پست از هر اسمی که یادکردم با پسوند خدابیامرز بود الا یک نفر و اون مادربزرگم بود که بیشتر مواقع ملوک جون صداش میکردم . پیرزن اصیل و ساده با شادابی و طراوت خاصی که توی بعضی مادربزرگها شاهد هستیم . توی خونه ی ملوک جون همه چیز آزاد بود الا غیبت دیگران و تنبیه بچه ها . دیروز صبح زود خبر رفتنش رو شنیدم . انگار قرار بوده که بره و برای سفرش آماده بوده . دیشب وقتی احسان زنگ زد و ابراز همدردی کرد گفتم : عذاب وجدانی ندارم و ناراحت نیستم که رفته چون نه نقطه ی منفی ازش توی ذهن دارم و نه براش کم گذاشتم . همین آرومم میکنه .
یهرحال مادربزرگه و خاطره های زیادی که ازش توی ذهن مونده . با شعرهای مختلفش خیلی از دوستان آشنا هستند مطمئنا اگر هفتاد سال دیر به دنیا میآمد یکی از شاعرهای رپر بود که تتلو و یاس حسین تهی و ... باید جلوش لنگ مینداختند و دو زانو سر کلاس درسش تلمذ میکردند .
یاد فروغ افتادم با شعر آخرش که میگه:
پرواز را یخاطر بسپار
پرنده رفتنیست .
دلم گرم به کوله خالی روی شونهامه .
شاید گریه ی شمع هم دروغ باشه و دستهای درختان به ریا قنوت گرفته اند .
شاید پیرمردی که کتاب هاش رو حراج کرده می خواد با پول کتابهای فروخته شده کتاب تازه بخره .
شاید پدری که تا دیر وقت کار میکنه از دست زن و بچه اش خسته شده که خودش رو بیرون خونه سرگرم میکنه .
شاید صفحه ی حوادث روزنامه دروغ باشه .
شاید زن و شوهری که از هم جدا میشن خوشی زیر دلشون زده .
شاید خانواده یی که توی پارک ، تو چادر زندگی میکنند از زندگی توی آپارتمان و خونه ی ویلایی خسته شدند .
شاید مرد جوانی که ته مونده سیگار من رو از روی زمین بر میداره و میکشه میخواد باهام خودمونی شه .
شاید گلفروش سر چهارراه از روی علاقه ی به گل این کار رو میکنه .
شاید دخترهای توی پرورشگاه هر کدوم یه بابا لنگ دراز دارند .
شاید ...
و شاید من زیادی تب دارم و هذیان میگم .
شاید ...
یه وقتهایی بلاتکلیفی بین بودن و نبودن ، ماندن و رفتن ، خندیدن و گریه کردن .
یه وقتهایی دوست داری وزنت رو بندازی روی صندلی خالی و خیس پارک و یه سیگار روشن کنی و با تمام وجود پک بزنی به اون تا وجودت رو پر کنه از اکسیژنهای اشباع شده .
سنخیتش رو نمیدونم بین این لحظه ی از نظر من ناب رو با مطلع دیوان سعدی علیه الرحمه :" هر نفسی که ... "
ولی هر چه هست بی آن که فکر کنی و بدون اون که تسبیح به دست گرفته باشی لحظه هات رو پر میکنی از ذکر یار .
نجوای " یار میگوید الله
دلدار میگوید الله
هر کجا دیوانه و هوشیار میگوید الله ." وجودت رو پر میکنه . اون موقع هست که به فکر میافتی که ما رو چه به عرفان . عرفان عملی و نظری رو به ما چه . من که فرق بین دوغ و دوشاب رو نمیدونم ، چه کار دارم به " رفتم از پله ی مذهب بالا
تا ته کوچه ی شک
تا هوای خنک استغنا "
مهم برای من اینه که " مادرم آن پایین
استکانها را در خاطره ی شط میشست ."
دیشب داشتم مطالب و نوشته هام رو جفت و جور میکردم که به نمایشنامه صید رسیدم . نمایشنامه ایی که زمان دانشجویی نوشتم . اون زمان تحت تاثیر کتاب رساله لوایح نوشته ی عین القضاۀ همدانی از بزرگان عرفان این نمایشنامه رو نوشتم . حالا قسمتی از منولوگ راوی رو میآرم :
در ناز معشوق و نیاز عاشق رازیست بس عجیب که چون عاشق استمرا نیاز کند معشوق دست ز ناز باز کشد معشوق طلب نیاز کند و عاشق دل به دیدار یار بندد . در آن دم است که معشوق عاشق شود و عاشق حزین که زیبایی عشق نرسیدن است و آن که رسد به پایان رسیده . مجنون از آن جهت مجنون نام گرفت که به لیلی نرسید و آنچه خسرو را ار کاخ خارج کرد عشق شیرین بود نه جسم شیرین .