دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

درد دل

با تو هستم : 

- که خوبی هام رو خوب میبینی و در برابر بدیهام کوری  

- که حرفهای خوبم رو خوب میشنوی و در برابر حرفهای بدم کری 

- که خوب میبینی و خوب میشنوی و خوب عمل میکنی 

به خودت قسم که نگاهم به دستت نیست اگر چشمم به آسمونته .

بغضخند

آشنایی ما با واژه ی " علی " شاید همسن و سال با واژه های " مامان و بابا " باشه . علی  هم که با ولایت ش عجینه . 

نمیدونم شاید بعضی از این حرف من ناراحت بشن ولی این عید همیشه با بغض برام بوده . عجیبه که این برکه و بیابون من رو یاد کوچه و در و میندازه . در هر دو مکان تلی ساخته شد یکی از زین شترها و دیگری از هیزم و آتش . 

ذهن پریشان من برای خودم و خلاصه ی کلام  : 

عید غدیر بر همه شیعیان مبارک

بهانه گیری

یه روز خاص توی زندگی هر آدمی هست که از یاد هرکی بره از یاد خودش نمیره . صبح از خواب بیدار میشی و وقتی صدای گوشیت میاد به طرفش میدوی . اپراتور همراه اول تولدت رو تبریک گفته و بعد از اون هم بانکهایی که توشون حساب بانکی داری یا از اون بانک وام گرفتی پیام تبریک میفرستند .  

حس عجیبیه وقتی قراره شمعهای زیادی رو فوت کنی .  

درک این لحظه برای من تلختر بود . تولد سی و هشت سالگیم چند روز بعد از پرواز خانمجون بود و به احترام مادر بزرگ عزیز ریشم رو نزدم و الان سفیدی های زیادی لابلای ریشم خود نمایی میکنند . انگار باید با احتیاط بیشتری قدم بردارم . حالی برای اعلام تولد نداشتم . فکر افتادن ستون فامیل و دیدن چشمهای غرق خون مامان و باقی خاله ها ، غربت و گوشه گیری دایی ها و نوه ها باعث میشد سکوت کنم ولی طرف دیگه فهیمه و صدرا و دینا دل به بابایی خوش کردند که دلش خونه و لب به جوک و خنده باز میکنه . این چند روز بیشتر از همیشه یاد اساتید دانشگاهم افتادم . یاد مرحوم استاد کریمی و استاد دولت آبادی و استاد تاییدی . اساتید بازیگری که از هر کدوم چیزی یاد گرفتم و روی صحنه ی بزرگ زندگی در چند روز اخیر همه دانشم رو به کار بستم تا فاش نشه حال اصلیم . 

دوستی با یک کامنت تولدم رو تبریک گفت و عزیزانی هم به خانه ام آمدند که به حرمت هرم نفسشون دست ادب به سینه میگذارم و می ایستم . ناخواسته یاد ترانه یی میافتم که میگه :  

نفس کشیدن سخته 

تو رو ندیدن سخته  

.

شرط انصاف

سجاده های خاک گرفته و دلهای زنگار بسته و دستهای خشک شده از طلب و طلبکاری های بی هدف . 

دستهایی که راه آسمون رو از یاد بردند . چشمهایی که چشمه هاشون کور شدند . قطب نماهایی که راه شمال رو نشون نمیدهند و ابرهایی که برای دلتنگی بارونی ندارند .  

شرط انصاف نیست طلبکاری باشم که بدهکارم بدهی نداشته باشد .

پرواز را به خاطر بسپار

بیست و پنج اردیبهشت بود که ناخواسته یاد زمستاهای گذشته افتادم و پستی گذاشتم . توی اون پست از هر اسمی که یادکردم با پسوند خدابیامرز بود الا یک نفر و اون مادربزرگم بود که بیشتر مواقع ملوک جون صداش میکردم . پیرزن اصیل و ساده با شادابی و طراوت خاصی که توی بعضی مادربزرگها شاهد هستیم . توی خونه ی ملوک جون همه چیز آزاد بود الا غیبت دیگران و تنبیه بچه ها . دیروز صبح زود خبر رفتنش رو شنیدم . انگار قرار بوده که بره و برای سفرش آماده بوده . دیشب وقتی احسان زنگ زد و ابراز همدردی کرد گفتم : عذاب وجدانی ندارم و ناراحت نیستم که رفته چون نه نقطه ی منفی ازش توی ذهن دارم و نه براش کم گذاشتم . همین آرومم میکنه .  

یهرحال مادربزرگه و خاطره های زیادی که ازش توی ذهن مونده . با شعرهای مختلفش خیلی از دوستان آشنا هستند مطمئنا اگر هفتاد سال دیر به دنیا میآمد یکی از شاعرهای رپر بود که تتلو و یاس  حسین تهی و ... باید جلوش لنگ مینداختند و دو زانو سر کلاس درسش تلمذ میکردند .  

یاد فروغ افتادم با شعر آخرش که میگه: 

 پرواز را یخاطر بسپار  

پرنده رفتنیست .

شاید

 

دلم گرم به کوله خالی روی شونهامه . 

شاید گریه ی شمع هم دروغ باشه و دستهای درختان به ریا قنوت گرفته اند .  

شاید پیرمردی که کتاب هاش رو حراج کرده می خواد با پول کتابهای فروخته شده کتاب تازه بخره . 

شاید پدری که تا دیر وقت کار میکنه از دست زن و بچه اش خسته شده که خودش رو بیرون خونه سرگرم میکنه .  

شاید صفحه ی حوادث روزنامه دروغ باشه .  

شاید زن و شوهری که از هم جدا میشن خوشی زیر دلشون زده .  

شاید خانواده یی که توی پارک ، تو چادر زندگی میکنند از زندگی توی آپارتمان و خونه ی ویلایی خسته شدند .  

شاید مرد جوانی که ته مونده سیگار من رو از روی زمین بر میداره و میکشه میخواد باهام خودمونی شه .  

شاید گلفروش سر چهارراه از روی علاقه ی به گل این کار رو میکنه .  

شاید دخترهای توی پرورشگاه هر کدوم یه بابا لنگ دراز دارند .  

شاید ...  

و شاید من زیادی تب دارم و هذیان میگم .   

شاید ...

بعد باران

یه وقتهایی بلاتکلیفی بین بودن و نبودن ، ماندن و رفتن ، خندیدن و گریه کردن . 

یه وقتهایی دوست داری وزنت رو بندازی روی صندلی خالی و خیس پارک و یه سیگار روشن کنی و با تمام وجود پک بزنی به اون تا وجودت رو پر کنه از اکسیژنهای اشباع شده .  

سنخیتش رو نمیدونم بین این لحظه ی از نظر من ناب رو با مطلع دیوان سعدی علیه الرحمه  :" هر نفسی که ... "

ولی هر چه هست بی آن که فکر کنی و بدون اون که تسبیح به دست گرفته باشی لحظه هات رو پر میکنی از ذکر یار . 

نجوای " یار میگوید الله  

دلدار میگوید الله  

هر کجا دیوانه و هوشیار میگوید الله ." وجودت رو پر میکنه . اون موقع هست که به فکر میافتی که ما رو چه به عرفان . عرفان عملی و نظری رو به ما چه . من که فرق بین دوغ و دوشاب رو نمیدونم ، چه کار دارم به " رفتم از پله ی مذهب بالا  

تا ته کوچه ی شک  

تا هوای خنک استغنا "  

مهم برای من اینه که " مادرم آن پایین  

استکانها را در خاطره ی  شط میشست ." 

 

عاشق و معشوق

دیشب داشتم مطالب و نوشته هام رو جفت و جور میکردم که به نمایشنامه صید رسیدم . نمایشنامه ایی که زمان دانشجویی نوشتم . اون زمان تحت تاثیر کتاب رساله لوایح نوشته ی عین القضاۀ همدانی از بزرگان عرفان این نمایشنامه رو نوشتم . حالا قسمتی از منولوگ راوی رو میآرم : 

 در ناز معشوق و نیاز عاشق رازیست بس عجیب که چون عاشق استمرا نیاز کند معشوق دست ز ناز باز کشد معشوق طلب نیاز کند و عاشق دل به دیدار یار بندد . در آن دم است که معشوق عاشق شود و عاشق حزین که زیبایی عشق نرسیدن است و آن که رسد به پایان رسیده . مجنون از آن جهت مجنون نام گرفت که به لیلی نرسید و آنچه خسرو را ار کاخ خارج کرد عشق شیرین بود نه جسم شیرین .

درک بزرگان

افلاطون : زندگی‌ پشیزی نمی‌ارزد ، اگر همان بمانم که هستم
 
خدایا کمک کن حرف بزرگان را درک کنم . فرقی نمیکنه مولا علی باشه یا افلاطون . درک این سخنان برای من وقتی معنی پیدا میکنه که به کار بندم و امروزم مثل دیروزم نباشه .

تو و غیر تو

خدایا چقدر سخته خم کردن گردن جلوی تو 


       و

                    

             چه ساده است خم کردن کمر جلوی غیر تو .