یه وقتایی حرف برای گفتن زیاد داری .
یه عالم بغض توی گلو .
حسرت داشتن یه گوش شنوا .
چشمات میلرزه و پر آبه .
منتظر یه جرقه تا بترکه این انبار باروت .
دعا میکنی تا یکی پیدا شه تا تمام این دردها رو بریزی بیرون .
بشکنی این بغض نشکسته رو ، روشونه هاش .
به قاعده ی دو شبانه روز حرف بزنی و نفس نکشی .
اما اون لحظه که اون دوست رو میبینی قضیه عوض میشه
یه عالم سکوت جای حرفهای نزده ت رو میگیره و فارغ از تمام غصه هات سکوت میکنی و بعد سبک میشی .
اونقدر سبک که دست اون دوست رو میگیری چرا که احساس میکنی با هر بادی از زمین جدا میشه .
درک اون لحظه لیاقت میخواد . لحظه یی که اگرچه یه آنه ولی نابه .
شکر که اون لحظه رو درک کردم .
خیلی چیزها هست که اگرچه به ظاهر بهم ربط ندارند ولی اسم یکیش که بیاد ، اون یکی هم وسط میاد .
باران و دلتنگی از همون چیزهاست .
باران و پیاده روی از همون چیزهاست .
باران و چترهای بسته از همون چیزهاست
باران و اشک از همون چیزهاست .
باران و پکهای عمیق سیگار از همون چیزهاست .
باران و یاد خاطرات کردن از همون چیزهاست .
باران و تو از همون چیزهاست .
رقص سایه رو دیوار .
ازدحام آدمهایی که آمدند تا خودشون رو به دریچه برسونند .
آخ که کوچه چقدر خلوته .
نمیدونم بارون نیومده شیشه چراغ رو شکونده یا باد پاییزی .
هرچی هست از پاییزه .
هوای خانقاه ظهیر الدوله پراز اشکه . خادم خانقاه اجازه تعویض لامپ سوخته ی سر قبر فروغ رو نمیده .
برای دلتنگیم توی نوبت وامیستم تا شاید به دریچه برسم .
حتما کوچه خوشبخت نورانیه
توی دنیایی که همه چیزش فیکه ، دلخوش کردن به چیزی که میدونی چینیه خریته .
توی بازار فیک فروشها توقع اورجینال خریته .
توی این بازار مکاره که از سر تا تهش همه دارند میگن : "بدو بدو حراجش کردم " دلخوش شدن به چوب حراجی خریته .
خریته اگه فکر کنی دل کسی واست سوخته .
خریته اگه فکر کنی زنگ تفریح نیستی .
خریته اگه فکر کنی کسی به چشم فان نگاهت نمیکنه
فرقی هم نمیکنه . نزدیکترین آدمهای زندگیت که واسشون سگ دو میزنی ، یه روز نخندی نمیگن : "چه مرگته " .
اونی که شب کنار دستت خوابیده اگه بیدار شه و ببینه بیداری ، بهت یه چیز میگه : " بیداری ؟ پاشو یه لیووان آب بخور و بخواب . راستی اومدنی یه لیوان هم واسه من بیار "و اونوقت که آبش رو بخوره بی آنکه بپرسه تو هم آب خوردی یا نه ، پشتش رو میکنه و میخوابه .
خریته اگه فکر کنی تجویز آب درمانیش واسه تو بوده .
خریته اگه فکر کنی هق هق تو بیدارش کرده .
صدای العطش کشورم گوشم رو کر کرده .
انگار اپیدمی عطش از خاک به باقی چیزها سرایت کرده .
امروز توی حمام بودم که صدای فریادهای تشنگی رو شنیدم .
امروز دور و برم را خوب نگاه کردم ، همه چیز خشک شده بود درست مثل خاک تب کرده بیابونهای بی آب و علف .
دارم به داستانهای تمثیلی اعتقادی ایمان میآورم . واقعا همه مون از خاک هستیم و یه مجسمه ساز زبردست از خاک گل کرده ما رو ساخت و به قول گلیگمش کنار ساحل گذاشت تا خشک بشیم . آناتاپیشدوم بین النحرین جهت تفرج این مجسمه ها رو ساخت یا بنا به دلیلیمنطقی ساخت . به هرحال ساخته شدنمون ازگل این چند روزه شدیدا توی ذهنم داره بازیم میده .
- این رو از وقتی فهمیدم که خیلی چیزها مثل زمین خشک کشورم خشک شد .
- وقتی صدای العطش گوشم رو شنیدم .
- وقتی صدای نفس نفس زبانم رو شنیدم .
- وقتی چشمانم نای حرکت نداشت .
- وقتی ذهنم از تشنگی پس افتاد .
گوشم حرف خوبی نشنید و زبانم با واژهای مقدس بیگانه شد و چشمانم چیزی که باید ببینه ندید و ذهنم فکرهای درست رو کنار گذاشت .
نتیجه حاصله به کما رفتن فرهنگ شد .
اونچه که گفتم مربوط به خودم تنها نیست و فکر میکنم باید به وسعت کشور عزیزم مشمع برای ساختن قرنطینه درست کنیم .قرنطینه یی تا حال این کشور خوب بشه.
اینبار مینوسم . برای تو . تویی که توی خود منی . با منی و دور از منی . کنارمی و مثل سایه با منی و هیچ وقت نتونستم دو کلام باهات حرف بزنم .سعی میکنم بنویسم تا حرفی توی دلم نمونه . حرفی نمونه که جای توی بیگانه با من رو تنگ کنه .مینویسم تا نوشته هام پیشت بمونه و راجع بهش فکر کنی. البته اگه بخوای با هم تاملی داشته باشیم .
چی صدات کنم ؟
-غریبه ؟ آشنا ؟ تو ؟ من ؟
- چرا همیشه تو اونور جوی بودی و من اینور .
- چرا همیشه در برابر رنگهای من ، تو همیشه سیاه بودی ؟
- چرا هیچوقت صدایی نداشتیکه من بشنوم ؟
- چرا اینقدر بیگانه ؟
- چرا فقط پاهات با پاهام همیشه همراه بود ؟
دوباره و دو باره و چندباره
نوشتنها و پاره کردن کاغذهای سیاه مشق شده
دلم یه ابر میخواد
یه همزاد
شاید یه زانو یا شانه
کاش اینهمه من دوربرمون واسه فیلمها نبود .
سوپرمن
بتمن
اسپایدر من
ایرونمن
و ...
کاش میون این همه ...من یه نیم من بود پای درد دل که از درد دل هم دل خوشی ندارم .
دیگه دل
مث قدیم
عاشق و شیدا نمی شه
تو کتابم
دیگه اونجور چیزا پیدا نمی شه .
ذکرچند روزه ی دلم شده همین شعر شاملو .
شاید خاصیت مرداد باشه یا این دل که هنوز فکر میکنه با عشق میشه زندگی کرد .
باز هم سنگینه این قفس
مثل هوای اینجا .
کاش یه جای دیگه بود و هوای دیگه و دل دیگه .
- نمیدونم چرا برای آزادی تفنگ باید برداشت
- نمیدونم چرا باید اسیر کنیم تا آزاد باشیم
- نمیدونم وقتی اسم ازادی میاد یاد یه قفس بزرگ میافتم
- نمیدونم تصویر ذهنیم از آزادی توی تاریکی مطلقه
مطلق
تاریکی مطلق
- شاید یه روز باشه
- هرچند دیر ولی بیاد که اسم آزادی با گل و ترانه همراه باشه
- با نور
- بدون نژاد و رنگ
- بدون دین و مذهب
اون روز چقدر قشنگ و رنگیه
وقتایی هست که پای رفتن میخوای
یه بهانه برای هجرت
دلیل نموندن که زیاده
اههههههههههههههههههههه
جاسیگاری پر شده
حوصله ی سر رفته
قاب خالی روی دیوار
چراغ روشن توی بالکن
لامپهای سوخته ی اتاق
انگشت برای شمردن کم میارم
شمارش دلیل هم دلیلی نداره
انگیزه برای بهانه و دلیل فرقی نداره
یه انگیزه
فقط یه انگیزه