دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

حرفهای گوسفند سفید - تغییر

یه وقتایی دوست داری سرت رو محکم بزنی به دیوار . کلی مطالعه کردی و ژست روشنفکری گرفتی ، اونوقت یه گوسفند میاد و راحت اون چه که خوندی رو تحلیل و نقد میکنه . گوسفند رو نه برای تخریب کسی گفنه باشم که یه لحظه اسم مورفیوس رو فراموش کرده بودم . بعد یه روز پرکار وقتی میای کنار آباژور میشنی و نمایشنامه کرگدن رو برمیداری و میخوای بخونی ... . به یکباره سر و کله مورفیوس پیدا میشه . 

مورفیوس :همیشه همین طوره . همه در برابر تغییر مقاومت میکنند و اگر تغییر جهت منفی باشه راحت تر میپذیرند تا مثبت . 

من: چی داری میگی ؟ راجع به چی صحبت میکنی ؟ 

مورفیوس : راجع به خودم ، نژادم ، تو و جامعه ات . من گوسفند گوسفند نما توی جمعیت گوسفند انسان نما . مثل همین کتابی که دستته . البته من صندلیها رو ترجیح میدم . هیچ میدونی اوژن یونسکو هم گوسفند بوده ؟ 

من : تو این کتابها رو خوندی ؟ 

مورفیوس : آره . خیلی پیشترها . من فقط یه مشکل داشتم و اون هم ورق زدن کتاب با سم هست . 

دروغ جرا بگم بیشتر از یکم گیج شده بودم . نتونستم ادامه بدم .گفتم بهتره تو بری یه دوش بگیری و من هم تو خیابون یکم قدم بزنم .

حرفهای گوسفند سفید - بازگشت

با گرم شدن هوا سر و کله یه دوست ناخونده ی قدیمی پیدا شد .  

دیشب خواب بودم که با صدای کسی که به پنجره میزد از خواب بیدار شدم . مورفیوس بود . همون گوسفند سفیدی که میتونست مثل آدمها حرف بزنه . 

داشتم سرم رو میخاروندم که شروع به حرف زدن کرد . از کوچ گفت و مهاجرتش به نقاط گرم سیر و بازگشتش به اینجا . البته از صحبتاش معلوم شد که برای رد گم کنی اون مهاجرت معکوس داشته و زمستان رو به نقاط سرد سیر مهاجرت کرده بوده  تا بتونه از دست دشمناش زنده بمونه .  وقتی حرفاش مسخرگی ش رو از دست داد که مورفیوس گفت : مگه خود شما به اصطلاح آدما ، توی گرمای تابستون جشنواره ی کیش برگزار نمیکنید ؟  

خیلی تعجب کردم از حرفش نگاهش کردم و سیگار خاموشم رو پکی زدم و بعدش روشن کردن سیگار با خودم گفتم : راستی که ما آدما چقدر شبیه گوسفنداییم . 

حوصله ی گپ زدن با مورفیوس رو نداشتم و اون هم این موضوع رو خوب فهمید چراکه با تعارف من تعارفی کرد و بعد از معذرت خواهی رفت .

حرفهای گوسفند سفید -

میخواستم ریشم رو بزنم  . کف ریش صورتم رو پوشونده بود که مورفیوس اومد و بدون اینکه خبری بده و اهن و اهونی بکنه گفت : سلام رفیق . 

ترسیدم . از ترس با تیغ صورتم رو بریدم . بلند با عصبانیت داد زدم : سلام و زهر مار . 

- چیه عصبانی میشی ؟ 

- چرا نشم ؟ بی هوا توی یه عالم دیگه هستم که میای و صدام میکنی . در ضمن اینقدر هم رفیق رفیق نکن . 

- جای عصبانی شدن ، توی آینه یه نگاه به خودت و یه نگاه به من بنداز . 

گفته ی مورفیوس رو عمل کردم  . با عصبانیت کف رو از صورتم پاک کردم و گفتم : این شباهتهای الکی رو ول کن و  اگر این ملاک باشه که دیگه سوسک و زاپاتا هم با هم داداشند . 

- نمیشناسمشون ولی راجع به اونها هم برات تحقیق میکنم .  

- ببین مورفیوس حال و حوصله ی شنیدن تشابهات خودم و گوسفندهای عزیز رو ندارم . حرفت رو بزن و برو . 

- حواست به گله هست ؟ 

این قدر این جمله رو جدی گفت که خودم رو جمع و جور کردم . آروم گفتم : کدوم گله ؟ 

- گله یی که به این راز رسیدند و قصد دارند تا انسان بشن . 

- میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟ 

- آره راحت باش رفیق . 

- انسان اول گوسفند بود و انسان شد یا گوسفندها انسان بودند و گوسفند شدند ؟ 

صدای دویدن در راهرو پیچید و من و مورفیوس همدیگر رو نگاه کردیم و مورفیوس به سمت بالکن دوید . من رو نگاه کرد و وارد بالکن شد تا از ساختمان خارج بشه .

حرفهای گوسفند سفید -گردش در سطح شهر

خدایش هر کی باشه قاطی میکنه وقتی میشنوه که یکی برگرده و تو چشات رک نگاه کنه و بگه من و تو خیلی نقاط مشترک داریم و به خاطر همین نقاط مشترک بیا قسم بخوریم تا آخر عمر باهم باشیم . بعد سم ش رو توی دستت بگذاره و با تمام قوا فشار بیاره و انگشتات رو  آزار بده . سم ش رو نگاه کنی و به انگشتان کشیده ی خودت نگاه کنی و بخوای بهش بفهمونی که با این همه تضاد مشهود و معلوم چطور میشه یکی باشیم  و اون بدون این که کلام تو رو بشنوه بگه مشترک از نظر درده نه ظاهر . مورفیوس دستم رو گرفت و جلوی دانشگاه برد و خیل جمعیتی رو نشونم داد که داشتند به دانشگاه میرفتند . حرفی نزد و راهش رو ادامه داد و ورودی پارکی رسیدیم و جمعیتی که به پارک رفتند و سینما و ... . 

این رفت و آمد را در سطح شهر مورفیوس با لباس مبدل انجام داد . از اینکه من باهاش تو خیابون راه میرم احساس آرامش میکنه و مثل سابق ترس نداره . 

توی خونه رسیدیم و و لباسهاش رو در آورد و باخیال راحت کنترل تلویزیون رو برداشت و یکی از شبکه ها رو انتخاب کرد . بره ی ناقلا نشون میداد . رفت و آمد نیم روزه ی من و مورفیوس رو تو گرمای بعد از ظهر تابستانی داشتم درک میکردم . گوسفندها و بره هایی که پی هم میرفتند .

حرفهای گوسفند سفید - ماتریس

خدایا به مکافات کدوم عمل باید هم صحبت این گوسفند دیوانه بشم . حضور گاه و بیگاه این گوسفند باعث شده تا من هم دچار توهم شم و هر انسانی رو که ببینم فکر کنم اون هم روزی گوسفند بوده و بعد از تکامل به انسان تبدیل شده . دیشب رفیق صدام کرد . دوست داشتم با مشت بزنم زیر چونه اش ولی خودم رو کنترل کنم و بعد از خوردن آب خنک منصرف شدم . این گوسفند سفید که هنوز اسمی براش انتخاب نکردم به من میگه : رفیق با خیال راحت باهات حرف بزنم ؟ بعد از تایید من میگه : باید بگم که همه ی شما هم گوسفند هستید . 

خدایش دوست داشتم با مشت بزنم زیر چونه ی این موجود بیشعور که کنترل و آب خنک و انصراف و ... .از اتاق و خونه زدم بیرون . اون هم اومد و بعد از چند دقیقه خودش رو به من رسوند و شروع کرد به حرف زدن . انگار درست میگفت . هیچ کس از این که من با یه گوسفند تو خیابون راه میرم تعجب نمیکرد و جالبتر اینکه وقتی با هم حرف میزدیم حتی کسی نگاهمون هم نمیکرد . واقعا تا حالا از دیدن انسان تو میدون مرکزی شهر هیچ وقت تعجب نمیکنیم . یاد فیلم ماتریس افتادم . لحظه ی راه رفتن نئو و مورفیوس در ازدحام خیابون . راستی اسم خوبیه ، مورفیوس رو میگم . از این به بعد به این گوسفند سفید میگم مورفیوس . 

مورفیوس یه لحظه توقف کرد و اطراف را نگاه کرد و به سمتی دوید . صدای شلیک گلوله آمد و مردم خیابان هر کدوم به سمتی دویدند و فرار کردند . 

حرفهای گوسفند سفید - حرف جالبی راجع به داروین

چقدر مسخره و در عین حال خنده دار و از طرفی ترسناکه که حیوونی بتونه مثل ما حرف بزنه . یه جور فانتزی توهم . این نتیجه حاصل دوستی من با گوسفند سفیده که چند وقتیه گاه و بی گاه سرزده میاد سراغم و حرفهایی رو میزنه . چند دقیقه ی پیش هم اومد و خیلی سریع چیزهایی گفت که اولش برام مفهوم نبود ولی کم کم که پس و پیش کردم تونستم یه چیزهایی سر در بیارم . 

مثلا میگفت داروین در ابتدا گوسفند بوده و وقتی تونست خودش رو تبدیل به آدم کنه فرضیه خودش رو داد و توی اون فرضیه گذر نسلها رو گذاشت تا کسی از این راز سر در نیاره . 

یه سری از مشاهیر دیگه رو هم گفت که اونها هم حاصل همین تغییرات خود ساخته بودند . 

با صدای پایی که از پشت بام شنید خیلی سریع فرار کرد . داره کم کم برام جالب میشه .امیدوارم باز هم پیش من بیاد .

حرفهای گوسفند سفید - راز

انگار قضیه دیدن این گوسفند سفید برای یک بار نبوده و گوش شنوایی میخواد و قرار اسرار مگوش رو تو گوش من بگو کنه . دیشب هم وقتی اومدم بخوابم گوسفند سفید رو دیدم و بعد از یه سلام و احوال پرسی سریع رفت سر صحبت و از اینجا شروع کرد که :  

- " میدونی چرا قیمت گردن گوسفند از بقیه جاهاش گرونتره ؟ " 

سر تکون دادم که : نمیدونم

- برای اینکه به سفارش مردم سر ما گوسفندها رو بزنند

- یه مقدار توهم نیست ؟ 

- توهم چیه ؟ اگر اسراری رو بدونی که کسی نباید بدونه چه کارت میکنند ؟ 

- میکشند . 

- خوب من هم همین رو گفتم دیگه . الان هم چند روزه که متواری شدم و گروه های زیادی دنبالم هستند تا سرم رو زیر آب کنند . من هم تصمیم گرفتم تا یه سری از این اسرار رو بگم تا دیگران هم از این اسرار با خبر شن

نور ماشینی تو اتاقم افتاد و گوسفند بیچاره که بدجور ترسیده خیلی سریع فرار کرد .آخرین حرف گوسفند سفید این بود که : بعد میبینمت

باید یه خورده فکر کنم و برای این گوسفند سفید یه اسم بگذارم . انگار قراره از این به بعد خیلی همدیگر رو ببینیم .

شروع گوسفندی

دیشب تو شیش و بش خواب و بیداری ، ملاقاتی داشتم با گوسفندی که میتونست مثل من حرف بزنه . برای من عجیب بود ولی خودش که عادی بود و انگار حرف زدن مثل آدمها چیز عادییه . اگر روزی دوباره این گوسفند امد و با من حرف زد برای شما هم خواهم گفت .