یه وقتایی دوست داری سرت رو محکم بزنی به دیوار . کلی مطالعه کردی و ژست روشنفکری گرفتی ، اونوقت یه گوسفند میاد و راحت اون چه که خوندی رو تحلیل و نقد میکنه . گوسفند رو نه برای تخریب کسی گفنه باشم که یه لحظه اسم مورفیوس رو فراموش کرده بودم . بعد یه روز پرکار وقتی میای کنار آباژور میشنی و نمایشنامه کرگدن رو برمیداری و میخوای بخونی ... . به یکباره سر و کله مورفیوس پیدا میشه .
مورفیوس :همیشه همین طوره . همه در برابر تغییر مقاومت میکنند و اگر تغییر جهت منفی باشه راحت تر میپذیرند تا مثبت .
من: چی داری میگی ؟ راجع به چی صحبت میکنی ؟
مورفیوس : راجع به خودم ، نژادم ، تو و جامعه ات . من گوسفند گوسفند نما توی جمعیت گوسفند انسان نما . مثل همین کتابی که دستته . البته من صندلیها رو ترجیح میدم . هیچ میدونی اوژن یونسکو هم گوسفند بوده ؟
من : تو این کتابها رو خوندی ؟
مورفیوس : آره . خیلی پیشترها . من فقط یه مشکل داشتم و اون هم ورق زدن کتاب با سم هست .
دروغ جرا بگم بیشتر از یکم گیج شده بودم . نتونستم ادامه بدم .گفتم بهتره تو بری یه دوش بگیری و من هم تو خیابون یکم قدم بزنم .
با گرم شدن هوا سر و کله یه دوست ناخونده ی قدیمی پیدا شد .
دیشب خواب بودم که با صدای کسی که به پنجره میزد از خواب بیدار شدم . مورفیوس بود . همون گوسفند سفیدی که میتونست مثل آدمها حرف بزنه .
داشتم سرم رو میخاروندم که شروع به حرف زدن کرد . از کوچ گفت و مهاجرتش به نقاط گرم سیر و بازگشتش به اینجا . البته از صحبتاش معلوم شد که برای رد گم کنی اون مهاجرت معکوس داشته و زمستان رو به نقاط سرد سیر مهاجرت کرده بوده تا بتونه از دست دشمناش زنده بمونه . وقتی حرفاش مسخرگی ش رو از دست داد که مورفیوس گفت : مگه خود شما به اصطلاح آدما ، توی گرمای تابستون جشنواره ی کیش برگزار نمیکنید ؟
خیلی تعجب کردم از حرفش نگاهش کردم و سیگار خاموشم رو پکی زدم و بعدش روشن کردن سیگار با خودم گفتم : راستی که ما آدما چقدر شبیه گوسفنداییم .
حوصله ی گپ زدن با مورفیوس رو نداشتم و اون هم این موضوع رو خوب فهمید چراکه با تعارف من تعارفی کرد و بعد از معذرت خواهی رفت .
میخواستم ریشم رو بزنم . کف ریش صورتم رو پوشونده بود که مورفیوس اومد و بدون اینکه خبری بده و اهن و اهونی بکنه گفت : سلام رفیق .
ترسیدم . از ترس با تیغ صورتم رو بریدم . بلند با عصبانیت داد زدم : سلام و زهر مار .
- چیه عصبانی میشی ؟
- چرا نشم ؟ بی هوا توی یه عالم دیگه هستم که میای و صدام میکنی . در ضمن اینقدر هم رفیق رفیق نکن .
- جای عصبانی شدن ، توی آینه یه نگاه به خودت و یه نگاه به من بنداز .
گفته ی مورفیوس رو عمل کردم . با عصبانیت کف رو از صورتم پاک کردم و گفتم : این شباهتهای الکی رو ول کن و اگر این ملاک باشه که دیگه سوسک و زاپاتا هم با هم داداشند .
- نمیشناسمشون ولی راجع به اونها هم برات تحقیق میکنم .
- ببین مورفیوس حال و حوصله ی شنیدن تشابهات خودم و گوسفندهای عزیز رو ندارم . حرفت رو بزن و برو .
- حواست به گله هست ؟
این قدر این جمله رو جدی گفت که خودم رو جمع و جور کردم . آروم گفتم : کدوم گله ؟
- گله یی که به این راز رسیدند و قصد دارند تا انسان بشن .
- میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟
- آره راحت باش رفیق .
- انسان اول گوسفند بود و انسان شد یا گوسفندها انسان بودند و گوسفند شدند ؟
صدای دویدن در راهرو پیچید و من و مورفیوس همدیگر رو نگاه کردیم و مورفیوس به سمت بالکن دوید . من رو نگاه کرد و وارد بالکن شد تا از ساختمان خارج بشه .
خدایش هر کی باشه قاطی میکنه وقتی میشنوه که یکی برگرده و تو چشات رک نگاه کنه و بگه من و تو خیلی نقاط مشترک داریم و به خاطر همین نقاط مشترک بیا قسم بخوریم تا آخر عمر باهم باشیم . بعد سم ش رو توی دستت بگذاره و با تمام قوا فشار بیاره و انگشتات رو آزار بده . سم ش رو نگاه کنی و به انگشتان کشیده ی خودت نگاه کنی و بخوای بهش بفهمونی که با این همه تضاد مشهود و معلوم چطور میشه یکی باشیم و اون بدون این که کلام تو رو بشنوه بگه مشترک از نظر درده نه ظاهر . مورفیوس دستم رو گرفت و جلوی دانشگاه برد و خیل جمعیتی رو نشونم داد که داشتند به دانشگاه میرفتند . حرفی نزد و راهش رو ادامه داد و ورودی پارکی رسیدیم و جمعیتی که به پارک رفتند و سینما و ... .
این رفت و آمد را در سطح شهر مورفیوس با لباس مبدل انجام داد . از اینکه من باهاش تو خیابون راه میرم احساس آرامش میکنه و مثل سابق ترس نداره .
توی خونه رسیدیم و و لباسهاش رو در آورد و باخیال راحت کنترل تلویزیون رو برداشت و یکی از شبکه ها رو انتخاب کرد . بره ی ناقلا نشون میداد . رفت و آمد نیم روزه ی من و مورفیوس رو تو گرمای بعد از ظهر تابستانی داشتم درک میکردم . گوسفندها و بره هایی که پی هم میرفتند .
خدایا به مکافات کدوم عمل باید هم صحبت این گوسفند دیوانه بشم . حضور گاه و بیگاه این گوسفند باعث شده تا من هم دچار توهم شم و هر انسانی رو که ببینم فکر کنم اون هم روزی گوسفند بوده و بعد از تکامل به انسان تبدیل شده . دیشب رفیق صدام کرد . دوست داشتم با مشت بزنم زیر چونه اش ولی خودم رو کنترل کنم و بعد از خوردن آب خنک منصرف شدم . این گوسفند سفید که هنوز اسمی براش انتخاب نکردم به من میگه : رفیق با خیال راحت باهات حرف بزنم ؟ بعد از تایید من میگه : باید بگم که همه ی شما هم گوسفند هستید .
خدایش دوست داشتم با مشت بزنم زیر چونه ی این موجود بیشعور که کنترل و آب خنک و انصراف و ... .از اتاق و خونه زدم بیرون . اون هم اومد و بعد از چند دقیقه خودش رو به من رسوند و شروع کرد به حرف زدن . انگار درست میگفت . هیچ کس از این که من با یه گوسفند تو خیابون راه میرم تعجب نمیکرد و جالبتر اینکه وقتی با هم حرف میزدیم حتی کسی نگاهمون هم نمیکرد . واقعا تا حالا از دیدن انسان تو میدون مرکزی شهر هیچ وقت تعجب نمیکنیم . یاد فیلم ماتریس افتادم . لحظه ی راه رفتن نئو و مورفیوس در ازدحام خیابون . راستی اسم خوبیه ، مورفیوس رو میگم . از این به بعد به این گوسفند سفید میگم مورفیوس .
مورفیوس یه لحظه توقف کرد و اطراف را نگاه کرد و به سمتی دوید . صدای شلیک گلوله آمد و مردم خیابان هر کدوم به سمتی دویدند و فرار کردند .
چقدر مسخره و در عین حال خنده دار و از طرفی ترسناکه که حیوونی بتونه مثل ما حرف بزنه . یه جور فانتزی توهم . این نتیجه حاصل دوستی من با گوسفند سفیده که چند وقتیه گاه و بی گاه سرزده میاد سراغم و حرفهایی رو میزنه . چند دقیقه ی پیش هم اومد و خیلی سریع چیزهایی گفت که اولش برام مفهوم نبود ولی کم کم که پس و پیش کردم تونستم یه چیزهایی سر در بیارم .
مثلا میگفت داروین در ابتدا گوسفند بوده و وقتی تونست خودش رو تبدیل به آدم کنه فرضیه خودش رو داد و توی اون فرضیه گذر نسلها رو گذاشت تا کسی از این راز سر در نیاره .
یه سری از مشاهیر دیگه رو هم گفت که اونها هم حاصل همین تغییرات خود ساخته بودند .
با صدای پایی که از پشت بام شنید خیلی سریع فرار کرد . داره کم کم برام جالب میشه .امیدوارم باز هم پیش من بیاد .
انگار قضیه دیدن این گوسفند سفید برای یک بار نبوده و گوش شنوایی میخواد و قرار اسرار مگوش رو تو گوش من بگو کنه . دیشب هم وقتی اومدم بخوابم گوسفند سفید رو دیدم و بعد از یه سلام و احوال پرسی سریع رفت سر صحبت و از اینجا شروع کرد که :
- " میدونی چرا قیمت گردن گوسفند از بقیه جاهاش گرونتره ؟ "
سر تکون دادم که : نمیدونم .
- برای اینکه به سفارش مردم سر ما گوسفندها رو بزنند .
- یه مقدار توهم نیست ؟
- توهم چیه ؟ اگر اسراری رو بدونی که کسی نباید بدونه چه کارت میکنند ؟
- میکشند .
- خوب من هم همین رو گفتم دیگه . الان هم چند روزه که متواری شدم و گروه های زیادی دنبالم هستند تا سرم رو زیر آب کنند . من هم تصمیم گرفتم تا یه سری از این اسرار رو بگم تا دیگران هم از این اسرار با خبر شن .
نور ماشینی تو اتاقم افتاد و گوسفند بیچاره که بدجور ترسیده خیلی سریع فرار کرد .آخرین حرف گوسفند سفید این بود که : بعد میبینمت .
باید یه خورده فکر کنم و برای این گوسفند سفید یه اسم بگذارم . انگار قراره از این به بعد خیلی همدیگر رو ببینیم .
دیشب تو شیش و بش خواب و بیداری ، ملاقاتی داشتم با گوسفندی که میتونست مثل من حرف بزنه . برای من عجیب بود ولی خودش که عادی بود و انگار حرف زدن مثل آدمها چیز عادییه . اگر روزی دوباره این گوسفند امد و با من حرف زد برای شما هم خواهم گفت .