-
من و نازی - هدیه
دوشنبه 16 تیرماه سال 1393 16:59
اون روز هم یه روز عادی بود . درست مثل روزهای دیگه . جمله م رو تصحیح میکنم . اون روز یه روز فوق العاده بود . نه باز هم درست نیست چون اون روز مثل روزهای دیگه شروع شد . دوباره باید جمله م رو تصحیح کنم . آخه همه ی روزها مثل هم اند و اینکه یه روز رو عادی یا ویژه میکنه اتفاقات و نوع نگاه ما به اون اتفاق میتونه باشه . مامان...
-
دعوتنامه
شنبه 14 تیرماه سال 1393 10:45
فرش تا عرش زیر پاهاته . نگاه کنی بال هم داری !فقط یه چیز میمونه . گوش ت به صدای شلیک باشه . توی یه وقتایی همه ی درها بازه . تابلوهای راهنما خیلی خوب راه رو نشون میدن . ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند تا تو اراده کنی برای بال کشیدن . برای پرواز کردن . تا اوج رفتن . فقط گوش ت به صدا باشه . مسجد قدیمی ته گذر دعوت...
-
بین خودمون باشه .
شنبه 14 تیرماه سال 1393 00:20
سلام صدرا آپ کرده ممنون میشم از وبلاگش دیدن کنید . در ضمن مطلبی گذاشته که باعث شده پدرش سرش رو بالا بگیره . میتونم فخر بفروشم که ببین من کیم . راستی وبلاگش هم تو لینک های من هست با نام الفبا من .
-
من و نازی - ظهر تابستان
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1393 18:46
میشه خندید به هرچی غمه . میشه فریاد زد و خوشحال بود . میشه گریه کرد از شادی . میشه شاد بود . میشه تا صبح بیدار بود و روز بعد خواب به چشم آدم نیاد . میشه چند روز ، روزه بود و اذیت نشد . خیلی اتفاقها میشه تو زندگی آدم بیافته و خم به ابرو نیاره . فقط به شرط اینکه اونی که کنارت ایستاده و دستش تو دستته باهات پا باشه و کم...
-
حال خوب
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 03:19
این موقع شب به لطف وزیر محترم نیرو بیدارم . دلیلش هم که کاملا طبیعی . قطع برق توی این گرمای هوا باعث شد که با اومدن برق ، خوشخال از خنک شدن بواسطه حضور کولر بتونم پای کامپیوتر بشینم . خوندن پست ممول خیلی ذهنم رو درگیر کرد . - چرا وقتی حالمون خوبه ، شک میکنیم که نکنه اشتباه شده ؟ - نکنه خوب نیست و داغیم حالیمون نیست ؟...
-
نوشتم
شنبه 7 تیرماه سال 1393 02:26
نامه یی نوشتم برای تو ؟ نه . برای خودم . دیرگاهیست که سراغی ندارم نه از خودم و نه از خود درون خودم . نوشتم که اینجا بادبادکها تا اوج سقف قفس پرواز میکنند . نوشتم برای خودسوزی سهمیه های اعلام شده نمیسوزند . نوشتم دل گیر گلگیر خودرو ملی ست . نوشتم دیشب آخرای شب بی ترس و وحشت دست خودم را گرفتم و آرام با هم قدم زدیم تا...
-
قاطی پاتی
دوشنبه 2 تیرماه سال 1393 11:23
گوشهام نای شنیدن نداره . یه چیکه آب بده ، مواظب بودم سکوتم نجه گلوم ولی شکست . کاش این کفشها لنگه به لنگه نبود . کاش جاده ها تا افق کشیده نمیشد . کاش فریاد بعد دیگری هم داشت . کاش کوله پشتی م پاره نبود . باید به یه ارتوپد سر بزنم و گچ دلم رو باز کنم . چقدر کار ریخته روی سرم . باید یه سری هم به سلمونی بزنم . ذهنم...
-
من و نازی - شبهای کارنامه
دوشنبه 2 تیرماه سال 1393 00:01
یاد روزهای کارنامه افتادم . روزهایی که همیشه با دلواپسی همراه بود . شب قبلش از دلهره فقط باید ستاره ها رو میشمردیم . راستی چه حالی میداد ، خوابیدن روی پشت بوم . یادمه اون وقتا با نازی میخوابیدیم رو پشت بوم و تا صبح بیش از ده بار از راه شیری میرفتیم مکه و می اومدیم . اون شبها شهاب سنگ هم زیاد بود . با دیدن شهاب سنگها...
-
عزیزم تویی
جمعه 30 خردادماه سال 1393 22:34
چقدر خوبه حس " عزیزم تویی " غم و دلخوری رو درک میبره چقدر خوبه این قهوه تلخه تلخ که این تلخیها رو ، رو سر میبره . یه بارم شده دل به حرفم بده بذار جون بدم ، نازنین در رهت بذار با نگاهت بشم ذوب تو همه دلخوشیم موندن در برت ببین گرد پیری نشست بر سرم ببین صندلی رو بشین روبروم چقدر خوشگل این علفزاره سبز بذار گل...
-
بعد حجیم دلتنگی
سهشنبه 27 خردادماه سال 1393 00:01
وقتهای تنهایی . خودت و پاکت سیگارت و نیمکت پارک . توقف زمان . ایستادن عقربه ی ثانیه شمار ساعت شماطه دار . بازگشت رو به عقب زمان . چادر نماز سفید مامان با چشمهای پف کرده و قرمزش و حس زبری دست پدر . بوی عطر گل محمدی توی سجاده ی مامان و عطر گل یاس توی دست بابا . سفر با پیکان استیشن قرمز . توی دل کویر . فکر جنگل شمال و...
-
کاملا خصوصی
شنبه 24 خردادماه سال 1393 22:51
-
به یاد ملوک
شنبه 24 خردادماه سال 1393 15:08
یادمه پارسال همچین روزهایی بود که ملوک رفت و من خبر فوت مادربزرگم رو اینطور توی وبلاگم گذاشتم : کلاغ پر گنجشک پر ملوک پر ملوک پر داشت و من خبر نداشتم . اون روز نمیدونستم ، نه من که هیچکدوممون نمیدونستیم با پرکشیدن ملوک خیلی چیزها پرمیکشه و خیلی پرده ها میافته و خیلی چیزها میشکنه . ملوک دیفال سیپیده بود دم نونبایی ،...
-
دلتنگی
پنجشنبه 22 خردادماه سال 1393 00:40
یه وقتایی دلتنگی . دوست داری یه نفر ، بدون توقع و چشم داشت بگه چته ؟ اصلا چه مرگته ؟ اما همه نگاهت میکنند و یه لبخند میزنند که راستی خوش به حالت غم نداری . اون وقت دوست داری فریاد بزنی و بگی کجای زندگیم علی بیغمه که اینطور فکر میکنی ولی اون لحظه دیگران طوری نگاهت میکنند که یعنی دوست ندارند لب به گلایه باز کنی . اون...
-
من و نازی - پس گردنی
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 08:10
نمیدونم بگم یادش بخیر یا نه . اگرچه اسمش قشنگه ولی موقعیت و حال و هواش رو اصلا دوست نداشته و ندارم . دورانی که راه و بیراه با یه صدا ، همه میدویدیم و چراغها رو خاموش میکردیم و به پناهگاه میرفتیم . آژیر قرمز موقع حمله ی هواپیماهای عراقی . میشد صدای قلب رو شنید .تاپ تاپ قلب اونقدر بلند بود که حتی اطرافیان صدای قلب هم رو...
-
فلسفه ی عامیانه
یکشنبه 18 خردادماه سال 1393 00:01
یادش بخیر تو دوران دانشگاه استادی داشتیم که خیلی آروم حرف میزد و همیشه مثالی داشت که موقع گفتنش دستش رو مشت میکرد و با انگشت شست کف دست دیگر میگذاشت و میگفت اقیانوسی به عمق یک بند انگشت . اون موقع میخندیدیم و میگفتیم استاد فکر نمیکنی با بند انگشتان دیگر نشان دهید راحتتره ؟ در جواب میگفت : فلسفه یی پشت این انگشت هست که...
-
من و نازی - قایم باشک
چهارشنبه 14 خردادماه سال 1393 00:10
هنوز یادم نرفته . قایم موشک تو شبهای تابستون . جدای از بازی قایم موشک وقتی قایم میشدیم خیلی حرفها بینمون رد و بد میشد . یادمه اون موقع ها خونه ی ما خارج از محدوده بود و خیلی از زمینها به علت اینکه صاحبش بعد از انقلاب فرار کرده بود خالی افتاده بود من و نازی همیشه با هم قایم میشدیم . ته خرابه جایی که جنازه ی یه ماشین...
-
دعا
دوشنبه 12 خردادماه سال 1393 14:13
شب . چراغ چشمک زن راهنمایی . بارون . صدای آزیر آمبولانس . دستهای رو به آسمان پیرزن . حیاط بیمارستان . عجله ی پرسنل برای حمل بیمار . صدای غرش آسمان . پاره شدن سفره ی آسمان و شدت باران . کتاب دعا . گریه ی مادر زیر باران . صبح روز بعد . هوای آفتابی . ترخیص بیمار . مادر خوشحال . کتاب دعایی باز رو به اسمان افتاده کنار حیاط...
-
من و نازی - آغوش و گریه
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 00:10
پناه بردن به آغوش چیزی نیست که بشه از خیرش گذشت . این رو نوزادی که هنوز هیچ تجربه یی از زندگی نداره هم میدونه . من و نازی داشتیم با هم بزرگ میشدیم بدون کمترین مشکلی . وقتی آدم متوجه بزرگترین اسرار هستی میشه که چیزی رو تجربه کنه و من یکی از این اسرار رو به چشم دیده بودم و اون راز ، راز گریه بود . آدمها تا زمانی که بچه...
-
استاد
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 11:40
همیشه آدمهای خوب زود میرن . استاد کریمی هم جز اون دسته آدمها بود که اگر چه رفت ولی هنوز رد حرفها و عرفان و درساش توی زندگیم پررنگه . یاد جلساتی که با هم دوتایی گذروندیم ، اون هم تو دل طبیعت و کنار رودخونه و در حال ماهی گیری بخیر . نگاه عرفانیش ستودنی بود . همیشه داستانی داشت پر آب چشم . همیشه چشماش بارونی بود . یادمه...
-
پری دریایی
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 08:42
نمیخوام وجهه ی دینی به نوشته م بدم و وجه اله خطاب کنم که چند سالی هست از تصویر شرع بسیار مورد عتاب قرار گرفتم برای همین پری مینویسم اون هم از نوع دریایی . پری دریایی موجود پاک و معصوم و در عین حال افسانه یی ، در عین زیبایی و معصومیتش میتونه خیلی از آدمها رو کنار دریا بشونه به عشق دیدنش . بعضی آدمها مثل پری دریایی...
-
سلام
یکشنبه 4 خردادماه سال 1393 00:01
سلام ای عشق بی شیله سلام ای دوست بی کینه سلام ای تلخی و شادی بگو که دوستم داری سلام ای ابر پر بارون سلام ای نم نم بارون سلام ای گل گلدون بگو که دوستم داری سلام ای یار دیرینم سلام ای قند شیرینم سلام ای لحظه ی دوستی بگو که دوستم داری نگو با من خداحافظ سفر تلخه نرو هرگز بیا باز هم تو آغوشم بگو که دوستم داری .
-
جو
سهشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1393 08:09
همه با وجدان ترین حلاج شهرند . گویی تمام شهر بزرگترین کنسرت کمان راه انداخته اند .
-
من و نازی - دستها و پشت گردنهای کبود
جمعه 26 اردیبهشتماه سال 1393 00:01
سخته که کسی رو بشناسی و گذشته ش رو خوب بشناسی یه دنیا خاطره ی تلخ و شیرین باهاش داشته باشی و بعد یکی دیگه از گرد راه بیاد و همه چیزت رو تصاحب کنه و بخواد گذشته ت رو هم خراب کنه . خسته از یه روز پرکار خونه رسیدم و انتظار یه خوش آمدگویی گرم رو داشتم . دینا اومد به پیشوازم . نازی هم بغل دینا بود . با دیدن نازی تمام...
-
حرفهای گوسفند سفید - تغییر
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1393 09:01
یه وقتایی دوست داری سرت رو محکم بزنی به دیوار . کلی مطالعه کردی و ژست روشنفکری گرفتی ، اونوقت یه گوسفند میاد و راحت اون چه که خوندی رو تحلیل و نقد میکنه . گوسفند رو نه برای تخریب کسی گفنه باشم که یه لحظه اسم مورفیوس رو فراموش کرده بودم . بعد یه روز پرکار وقتی میای کنار آباژور میشنی و نمایشنامه کرگدن رو برمیداری و...
-
پیشنهادهای خوب به خدا -5
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 08:57
خدا جون برای چند روز از تو بلک لیست درت اوردم ، کار داشتی یه میس کال بنداز
-
سوال تستی
شنبه 20 اردیبهشتماه سال 1393 09:08
پنج شنبه با صدرا رفتیم کوهنوردی . رفتن دو تایی و صبحانه خوردن توی رستوران شیک و موتورسواری و تلسی یژ سوارشدن و مهم تر از همه کوهنوردی چیزهایی بود میتونست که یه روز خوب رو برای من و صدرا رقم بزنه . برای صدرا نبود دینا یک فاکتور مثبت بود . توی راه برگشت گفتگویی با صدرا داشتم که پایین میارم من : صدرا خوش گذشت ؟ صدرا :...
-
ابوسعید
پنجشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1393 21:32
گنده گویی اگر بگم ابوسعیدابوالخیر رو درک میکنم . حرف مفته اگر ادعا کنم حالش رو میفهمم . یه چیزی تو وجودم کنده میشه و میافته . ذکر چند روزه ام شده ابوالخیر : " سعید ابوالخیر حقاً حقاً حقاً یا حقاً " برای به کمال رسیدن چقدر باید خورد شی . گندم برای اینکه که نون شه و لقب " برکت خدا " رو بگیره باید...
-
ما و اونا
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1393 00:01
خوردیم . زدند . کم نه که کم کم غم . خوب نه که عالی پنبه . رفتیم . رفتند . با پای برهنه تا قعر تباهی . با خنده و شادی بر پیکر مرده . زدیم . زدند . بی نا و رمق ضجه . بی ترس و ترحم نعره .
-
دوستی ذاتی بچه های امروز با حکما ی قدیم
یکشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1393 08:22
- روز جمعه توی بالکن نشسته بودیم و صدرا هم اونورتر با مامانش در حال انجام تکالیفش بود . صدرا داشت کتاب آدینه رو حل میکرد . تازگی تشبیه خوندن جمله ی زیر در کتاب آمده بود : پدرم مثل ............ است ، چون ...................................... . صدرا جمله رو اینطور کامل کرد : پدرم مثل خیابان است چون زمانه او را اسفالت...
-
نکنه
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 10:13
کمتر میتونم با کسی حرف بزنم . حس میکنم کسی پاهام رو گرفته و داره من رو پایین میکشه. چند بار سعی کردم حالم رو به بعضی از دوستام بگم ولی دچار سوئ تفاهم شدند . یکی گفت : پارکت رو عوض کن . یکی دیگه : ناخالصی داره . یکی دیگه : ایول آدرس به ما هم بده . دیشب خسته از روزمره گی ، برای یک قدم زدن به قول احسان خواجه امیری مردونه...