ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیشب مهتاب بود و من یاد اولین شبی افتادم که من و نازی کنار هم خوابیدیم ( دوستانی که نازی رو نمیشناسند رجوع کنند به اولین مطلب من و نازی ) اون شب هم مهتاب بود . نازی سرش رو روی دست من گذاشته بود و هر دو خیره شده بودیم به سقف . نازی عادت داشت تا میخوابید چشمهاش بسته میشد . نازی خواب نبود فقط چشمهاش رو بست . راستش رو بگم ، نازی خیلی خجالتی بود . اولش هیچ حرفی نمیزد ولی کم کم اون هم به حرف افتاد . اون شب تا صبح با هم حرف زدیم . حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم . اون شب اولین شب زندگیم بود که صدای اذان رو شنیدم و خوابیدم و همین شب بود که به بزرگترین راز هستی رسیدم . بزرگترین راز هستی اینه که شبهای مهتابی ، ماه بسیار فضول میشه و به هر اتاقی که صحبتهای عاشقانه بشه سرک میکشه . اون شب وقتی متوجه این راز بزرگ شدم بلند شدم و بسیار غیرتی به ماه نگاه کردم و پرده رو کشیدم . هرچند با کوچکترین بادی که میآمد ماه هم سرک میکشید .من هم پشتم رو بهش میکردم و برای اینکه لجش رو دربیارم آرامتر حرف میزدم و بلندتر میخندیدم .
یادم نیست کی خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم نازی کنارم نبود . اتاق مرتب بود و نازی کنار اتاق خندون .