این هم یه شعر از صدرا که برای من گفته . ( دروغ چرا خیلی حال کردم . )
پدر
فقط تو را دارم
بی تو کسی ندارم سایه ی سرم .
پدر
کسی ندارم
دوست دارم پیشم باشی
پدر
فقط تو را دارم .
پدر
من تنها میترسم
دوست دارم پیش من باشی
نبودت کنار من
بهانه ی ترس من است .
12/4/92
من شاهدم
شاهد تمامی همآغوشی زمین و زمان .
شاهد بازی اقبال و تدبیر .
من همیشه شاهد بودم
پشت پنجره
تقدیر به دست کسی رقم میخورد
که با شعر بیگانه است .
من شاهدم فرزندان دست ترک خوردگان
بوی خوش پول را نچشیده اند .
و فال دخترک فال فروش سر گذر
پوچ است .
من باید فراموش کنم
خاموش شوم .
خیلی سخته کسی رو که دوستش داری رو به زور ازت بگیرند و از اون بدتر ، کسی این خیانت رو بکنه که به هیچ عنوان ازش توقع این کار رو نداشته باشی و از همه بدتر اینه که هویت کسی رو که دوست داری رو هم عوض کنه . توی زندگی من این اتفاق افتاد . دینا دختر دو سال و هفت ماه و یک روزه ی من این خیانت را کرد . او نازی رو ازم گرفت و برای خودش کرد و بدتر از سوء استفاده یی که از اعتماد من کرد تغییر هویت نازی بود .
دیشب وقتی به خونه رسیدم که کار از کار گذشته بود و موهای نازی کوتاه شده بود و لباسهای تور دوزی شدش روی زمین افتاده بود . اعتراف میکنم که عصبانی شده بودم دوست داشتم یا زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه یا دینا رو بگیرم و محکم کتک بزنم . نازی صندوقچه اسرار من ، تنها بازمانده کودکی من ، کسی که اولین معشوقه من بوده و تمام زندگیم رو بهتر از من میدونست الان توی دست دینا بود اون هم با شرایطی متفاوت . نازی با موهای کوتاه و تنی برهنه . یاد وحید و علیرضا و اتفاقی که باعث از بین رفتن زیبایی نازی شد افتادم . اما دینا این بار خواب دیگه یی دیده بود . اون نازی رو به عنوان دوست خودش انتخاب کرده بود ولی با جنسی مخالف نازی .چشمهام میلرزید . نمیدونم ارتباط دست لرزون با چشم چیه که وقتی میلرزند هر دو باهم میلرزند و ادامه ش تر شدن چشمهاست . گریه میکردم ولی رفتم تو گذشته های دوری که تولدم بود و نازی مهمون اون شب من بود . مهمونی که بعد سی و پنج سال هنوزم مثل اون شب عزیزه . یادم افتاد که نازی در ابتدا پسر بود و من اون رو دختر فرض کردم .
مهم آرامش نازی بود که حالا میتونست برای دینا این آرامش رو ایجاد کنه . حالا باید ببینم دینا نازی رو به چه اسمی صدا میکنه و چه داستانهایی رو با هم خواهند داشت .
بعد از اون عصبانیت نازی رو دیدم که داره میخنده انگار از این که بعد سی و پنج سال برگشته به جنس خودش و. یه پسر با چتری های بلند . باز هم باید با مامان صحبت کنم و ازش بخوام تا یه لباس پسرونه برای نازی بدوزه .
نه من حمید هامونم ، نه تو پری داداشی باش . نه اینکه من و تو اینطور نباشیم که این خاصیت انسانهای دور بر ماست . من رضای لیلا و تو هستی قرمز . بیاییم به هم دروغ نگیم یا اصلا دروغ بگیم و به روی هم نیاریم . آره اینطور بهتره من خیانت کار و تو قاتل .
یه وقتایی دوست دارم لاک پشت باشم . مهاجری که با خونه اش سفر میکنه مثل گلهای بنفشه . بعد اذان صبح بود که ترانسفورماتور شدم البته نه از نوع روبوتیک . تغییر از انسان به لاک پشت ، اون هم یه لاک پشت غول آسا .
خودم ترسیدم و از وضعیت موجود گریه ام گرفت . هرچند گریه از خصوصیات لاک پشتهاست . من میتونستم مهاجرت کنم و به هر جایی که خوشم میاد سفر کنم ولی اگر از خونه ام بدم بیاد چه کار باید بکنم . مهاجرت از خونه چطوری میتونه باشه .
+ من عاشق خونه ام هستم .
کاش آدمها جدای از جایگاهی که در جامعه دارند انسان بودند . یاد فیلم سوته دلان افتادم جایی که دکتر به اقدس میگه : اگه یه روزی با شوهر و بچه ات دکتر رو تو خیابون دیدی ، هول نکن . دکتر آشنایی نمیده . دکتر که دکتر شیطون نیست .
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد
امروز وقتی خونه رسیدم نازی نماز میخوند و دینا کنارش نشسته بود . یاد سریال شب دهم افتادم که حیدر رو تو مسجد دیدند . یکی پرسید : حیدر هم نماز میخونه . دیگری گفت : نمیدونم . روزه خوریش رو تو بازار دیده بودم ولی نماز خوندنش رو ندیده بودم .
من توی کل مدت آشنایی و زندگی با نازی هیچ وقت نماز خوندنش رو ندیده بودم . شاید هم من ندیده بودم . آخه من خیلی زود از نازی فاصله گرفتم .
نازی با حرکاتی که دینا بهش میداد نماز میخوند و جالب بود که دینا و نازی هیچ کدوم من رو نمیدیدند . ایستادم و هر دوشون رو نگاه کردم . آرامش همیشگی توی صورت نازی موج میزد . دوست داشتم نازی رو بغل کنم ولی به هم ریختن ذهن دینا برام سخت بود .
جالب بود که نازی با همون لباس همیشگی ش نماز میخوند بی حجاب و پرده . بی تظاهر و ریا . حتما دینا برای این حرکت نازی جوابی داره . باید خودم رو آماده کنم . مطمئنا از چند وقت دیگه دینا سوالاتی رو ازم خواهد پرسید که جوابش آسون نیست .
دیروقت بود خونه رسیدم نازی هم توی بغلم خواب بود . با موهای لول شده ی رو به بیرون و لیاسی که قبل توضیح دادم . صدرا و دینا استثنائا خواب بودند . فهیمه نازی رو از بغلم گرفت و بعد از کمی بازی برد تو اتاق بچه ها . شب رو با آرامش خوابیدم . نیمه ی شب بود که دینا ما رو از خواب بیدار کرد . طبق روال شبهای گذشته فهیمه رفت پیشش تا خوابش کنه . دینا خیلی زود آرام شد و خوابید . صبح بود که بیدار شدم . به عادت همیشه به اتاق بچه ها سر زدم دینا رو دیدم که با آرامش نازی رو بغل گرفته و خوابیده . خواستم نازی رو از بغل دینا بیرون بکشم که فهیمه گفت ول کن دیشب تا نازی رو تو بغلش گذاشتم ، خوابید . تو چشمای نازی نگاه کردم که بسته بود .
انگار داستان من و نازی از امروز باز شروع میشه البته اینبار با دینا . دوست خوب بچگی من حالا با دینا همبازی شده .
خوش به حال دینا که همراز خوبی داره .
باید به نازی یادآوری کنم درباره ی رازها و اسرار مگو مون
تا پیش از این نازی تو بغل من آروم میخوابید حالا به بعد دینا ست که تو بغل نازی آروم میخوابه .
حالا باید ببینم نازی چه اسمی برای نازی انتخاب میکنه و چه داستانهایی بین شون اتفاق می افته .