ممنونم از لطف دوستان بابت ابراز همدردی با حقیر در غم هجرت ملوک عزیزم . باشد تا در شادی یک به یک دوستان جبران کنم . لبانتان خندان و رویتان سرخ و دلتان شاد .
سجاده های خاک گرفته و دلهای زنگار بسته و دستهای خشک شده از طلب و طلبکاری های بی هدف .
دستهایی که راه آسمون رو از یاد بردند . چشمهایی که چشمه هاشون کور شدند . قطب نماهایی که راه شمال رو نشون نمیدهند و ابرهایی که برای دلتنگی بارونی ندارند .
شرط انصاف نیست طلبکاری باشم که بدهکارم بدهی نداشته باشد .
بیست و پنج اردیبهشت بود که ناخواسته یاد زمستاهای گذشته افتادم و پستی گذاشتم . توی اون پست از هر اسمی که یادکردم با پسوند خدابیامرز بود الا یک نفر و اون مادربزرگم بود که بیشتر مواقع ملوک جون صداش میکردم . پیرزن اصیل و ساده با شادابی و طراوت خاصی که توی بعضی مادربزرگها شاهد هستیم . توی خونه ی ملوک جون همه چیز آزاد بود الا غیبت دیگران و تنبیه بچه ها . دیروز صبح زود خبر رفتنش رو شنیدم . انگار قرار بوده که بره و برای سفرش آماده بوده . دیشب وقتی احسان زنگ زد و ابراز همدردی کرد گفتم : عذاب وجدانی ندارم و ناراحت نیستم که رفته چون نه نقطه ی منفی ازش توی ذهن دارم و نه براش کم گذاشتم . همین آرومم میکنه .
یهرحال مادربزرگه و خاطره های زیادی که ازش توی ذهن مونده . با شعرهای مختلفش خیلی از دوستان آشنا هستند مطمئنا اگر هفتاد سال دیر به دنیا میآمد یکی از شاعرهای رپر بود که تتلو و یاس حسین تهی و ... باید جلوش لنگ مینداختند و دو زانو سر کلاس درسش تلمذ میکردند .
یاد فروغ افتادم با شعر آخرش که میگه:
پرواز را یخاطر بسپار
پرنده رفتنیست .
روز چهارشنبه توفیق اجباری حاصل شد تا از محل میتینگ یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری رد شم . جدای ترافیک حاصل از این تجمع یه نکته توجه من رو جلب کرد . خدا رو شکر کردم که صدرا باهام نبود چون اگر بود تا همین امروز سوال پیچم میکرد که
- بابا اسراف یعنی چی ؟
- بابا اسراف کار بدیه ؟
- بابا برای تهیه کتاب چقدر کاغذ لازمه ؟
- بابا چرا قیمت کتاب بالاست ؟
- بابا چرا من نباید با کاغذ سفید موشک درست کنم ؟
- بابا ریختن کاغذ تو خیابون کار بدیه ؟
- بابا چرا ریختن کاغذ تو خیابون بده ؟
- بابا این همه کاغذ رو تو خیابون چرا ریختن ؟
- بابا این آدمها که اینها رو ریختن کیند ؟
- بابا این آدمها ، آدم خوبیند ؟
- بابا اگر خوبند چرا تو خیابون آشغال میریزند ؟
- بابا کار اینها اسراف نیست ؟
- بابا اگر خوبند چرا اسراف میکنند ؟
- بابا با این همه کاغذ چقدر کتاب میشه چاپ کرد ؟
اونوقت من در برابر این همه سوال چه جوابی میتونستم بدم .
واقعا شانس اوردم صدرا نبود ولی توی ذهن خودم این سوالات بدجور رژه میرند .
یه روزهایی دوست داری سکوت کنی . حرف نزنی . به جایی خیره نشی . صبح که میشه به شرق زمین سلام نکنی .
یه روزهایی دوست داری خیابونهای شلوغ رو نبینی . احساس میکنی آینه هم بزرگترین دروغ زندگیته . دوست داری بشکنی ، آینه رو ، زمین و زمان رو ، حتی خودت رو . اگر مجبور شی توی خیابون بیای عینک آفتابی تیره و بزرگ به صورتت میزنی تا مجبور نشی اگر آشنایی رو دیدی دستت رو از جیبت بیرون بیاری . آفتاب هم انگار قصد آزارت رو داره . دیدار دوست قدیمی خوشحالت نمیکنه . از حرکت تکراری دم و بازدم خسته میشی . فکرهای مسخره به ذهنت میزنه . فکرهایی مثل کاش زندگی دکمه ی برگشت داشت . کاش طلوع و غروب آفتاب دست خودمون بود . کاش زندگی مثل رویای کودکیمون بود . کاش انسان هم مثل کرگدن تنها سفر میکرد . طناب فقط یه مفهوم داره و اون ... .
با تو میگویم
ساده و صریح و بی پرده .
بی من من و هجا و حرف اضافه .
زمان
زمان بی تو بودن ست و
مکان
تعریف زیست بی بوی توست .
چند روزیه که من و نازی یه دوست خوب رو گم کردیم . دوست خوبی که هیچ وقت اسمش توی داستان نبود ولی همیشه با پیامهایی که میفرستاد راه رو برای ادامه ی داستان من و نازی باز میکرد . این پست رو گذاشتم که باقی دوستان بدونند که من و نازی تا پیدا شدن دوستشون از این وبلاگ مرخصی گرفته تا با خیال راحت دنبال دوستشون بگردند .
توضیح : بعد از اینکه این مطلب رو بدون عنوان گذاشتم دوستان کامنت گذاشتند که این دوست خوب کیه ؟ برای رفع ابهام و اینکه بعضی اشتباها به خودشون نگیرند عنوان پستم رو مشخص کردم .
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد
دیشب دیروقت بود که به خیابان جمهوری رسیدم ولی مغازه ی مورد نظر من باز بود . تعمیرکار عزیز نازی رو تحویل داد . نازی مثل یه عروس توی جعبه ی مقوایی خواب بود . حس خوبی نداشت . جعبه رو گذاشتم و نازی رو درآوردم . نازی توی بغلم چشم باز کرد و خندید . خارج از تصور بود . نازی نه تنها گردنش درست بود بلکه آثار اون آرایش کذایی هم پاک شده بود موهای سرش هم مثل روز اول بود . موهای قهوه یی روشن با لولهای روبه بیرون مثل زنهای دهه شصت میلادی تو فیلمهای خارجی . لباس چین چین سفید گلدار با تورهای پارچه یی . تناسب من و نازی وقتی روی صندلی نشستیم باعث خنده ی خودم شد . فاصله ی خیابان خمهوری تا خونه فرصت خوبی بود برای صحبتهای درگوشی که وقتی توی ماشین خودت باشی میتونی این حرفهای در گوشی رو بلند بگی البته توی ترافیک باید مواظب پسربچه ی فضول ماشین بغلی بود که خیره شده به لبهات و عینا مثل رادیو حرفهای تو رو تو ماشین خودشون تکرار میکنه .
یه وقتایی کائنات هم دوست داره تو حال کنی مثل همین دیشب که سی دی که گذاشتم شعر " یادمه بچه بودیم تو گذشته های دور " رو میخوند و یا بعدش که ابی برامون بلند خوند : " نازی ناز کن که نازت یه دنیا نازه
نازی ناز کن که دلم پر از نیازه . "
شده بودم اون پسر بچه ی سه ساله که عاشق نازی بود . خوردن پیراشکی خسروی و نون خامه یی های قنادی بی اسم سر لاله زار ، خیلی حال میده . دیشب حس پیرمرد و پیرزنهایی که میان و اونجا خرید میکنند رو درک کردم . حس زندگی تو سی - چهل سال پیش . ما هم مثل اونها عاشقای سی و پنج ساله پیش بودیم . گشتن توی خیابونهای تهران آخر شب چه حالی میده فقط حیف که نزدیک انتخاباته و سر هر خیابون ایست بازرسیه . ایست بازرسی هم یعنی کنار زدن و سوال و جوابهای تکراری و گشتن صندوق عقب ماشین و صحبت با بیسیمی که مخاطب خاص نداره و نهایتا : " بفرمایید اخوی "
خدا میدونه دیشب من اخوی چند نفر شدم که دیشب بار اول بود میدیدمشون .