خدایش هر کی باشه قاطی میکنه وقتی میشنوه که یکی برگرده و تو چشات رک نگاه کنه و بگه من و تو خیلی نقاط مشترک داریم و به خاطر همین نقاط مشترک بیا قسم بخوریم تا آخر عمر باهم باشیم . بعد سم ش رو توی دستت بگذاره و با تمام قوا فشار بیاره و انگشتات رو آزار بده . سم ش رو نگاه کنی و به انگشتان کشیده ی خودت نگاه کنی و بخوای بهش بفهمونی که با این همه تضاد مشهود و معلوم چطور میشه یکی باشیم و اون بدون این که کلام تو رو بشنوه بگه مشترک از نظر درده نه ظاهر . مورفیوس دستم رو گرفت و جلوی دانشگاه برد و خیل جمعیتی رو نشونم داد که داشتند به دانشگاه میرفتند . حرفی نزد و راهش رو ادامه داد و ورودی پارکی رسیدیم و جمعیتی که به پارک رفتند و سینما و ... .
این رفت و آمد را در سطح شهر مورفیوس با لباس مبدل انجام داد . از اینکه من باهاش تو خیابون راه میرم احساس آرامش میکنه و مثل سابق ترس نداره .
توی خونه رسیدیم و و لباسهاش رو در آورد و باخیال راحت کنترل تلویزیون رو برداشت و یکی از شبکه ها رو انتخاب کرد . بره ی ناقلا نشون میداد . رفت و آمد نیم روزه ی من و مورفیوس رو تو گرمای بعد از ظهر تابستانی داشتم درک میکردم . گوسفندها و بره هایی که پی هم میرفتند .
خدایا به مکافات کدوم عمل باید هم صحبت این گوسفند دیوانه بشم . حضور گاه و بیگاه این گوسفند باعث شده تا من هم دچار توهم شم و هر انسانی رو که ببینم فکر کنم اون هم روزی گوسفند بوده و بعد از تکامل به انسان تبدیل شده . دیشب رفیق صدام کرد . دوست داشتم با مشت بزنم زیر چونه اش ولی خودم رو کنترل کنم و بعد از خوردن آب خنک منصرف شدم . این گوسفند سفید که هنوز اسمی براش انتخاب نکردم به من میگه : رفیق با خیال راحت باهات حرف بزنم ؟ بعد از تایید من میگه : باید بگم که همه ی شما هم گوسفند هستید .
خدایش دوست داشتم با مشت بزنم زیر چونه ی این موجود بیشعور که کنترل و آب خنک و انصراف و ... .از اتاق و خونه زدم بیرون . اون هم اومد و بعد از چند دقیقه خودش رو به من رسوند و شروع کرد به حرف زدن . انگار درست میگفت . هیچ کس از این که من با یه گوسفند تو خیابون راه میرم تعجب نمیکرد و جالبتر اینکه وقتی با هم حرف میزدیم حتی کسی نگاهمون هم نمیکرد . واقعا تا حالا از دیدن انسان تو میدون مرکزی شهر هیچ وقت تعجب نمیکنیم . یاد فیلم ماتریس افتادم . لحظه ی راه رفتن نئو و مورفیوس در ازدحام خیابون . راستی اسم خوبیه ، مورفیوس رو میگم . از این به بعد به این گوسفند سفید میگم مورفیوس .
مورفیوس یه لحظه توقف کرد و اطراف را نگاه کرد و به سمتی دوید . صدای شلیک گلوله آمد و مردم خیابان هر کدوم به سمتی دویدند و فرار کردند .
هنوزم حلقه ی دستم
دوتا قلب کنار هم
من و تو این همه ساله
به یاد و در کنار هم .
بیا یک بار دیگر هم
نگاه کن توی چشم من
هنوزم میشه پارو زد
توی دریای اشک من .
هنوزم یاد دست تو
یهو دل رو می لرزونه
هنوزم قالب یخ رو
دو تا چشمات می سوزونه .
چقدر مسخره و در عین حال خنده دار و از طرفی ترسناکه که حیوونی بتونه مثل ما حرف بزنه . یه جور فانتزی توهم . این نتیجه حاصل دوستی من با گوسفند سفیده که چند وقتیه گاه و بی گاه سرزده میاد سراغم و حرفهایی رو میزنه . چند دقیقه ی پیش هم اومد و خیلی سریع چیزهایی گفت که اولش برام مفهوم نبود ولی کم کم که پس و پیش کردم تونستم یه چیزهایی سر در بیارم .
مثلا میگفت داروین در ابتدا گوسفند بوده و وقتی تونست خودش رو تبدیل به آدم کنه فرضیه خودش رو داد و توی اون فرضیه گذر نسلها رو گذاشت تا کسی از این راز سر در نیاره .
یه سری از مشاهیر دیگه رو هم گفت که اونها هم حاصل همین تغییرات خود ساخته بودند .
با صدای پایی که از پشت بام شنید خیلی سریع فرار کرد . داره کم کم برام جالب میشه .امیدوارم باز هم پیش من بیاد .
همون طور که میدونید چند روزیه زندگی مجردی دارم و شبها تنها هستم . فهیمه و دینا خونه ی مریم هستند تا نگار تازه بدنیا اومده یه کم جون بگیره و مریم هم به عنوان مادر یه کم سر حال بشه . صدرا هم خونه خاله جونش مشغول بازی با پسرخاله و شوهر خاله ش و به قول خودش عمو ناصره . من هم که بعد ار دوره ی دانشجویی هیچ وقت مجردی رو تجربه نکردم و امیدوارم هیچ وقت هم تجربه نکنم ، شبها تنها هستم . صحبت از این حرفها نیست داستان امروز من برمیگرده به دیشب که وقت خواب صدایی از اتاق بچه ها شنیدم . اول ترسیدم ولی رسیدن به اتاق اونها از خارج خانه تقریبا غیر ممکنه و صدایی هم که می اومد صدای گریه بچه بود . به اتاق بچه ها رفتم و نازی رو دیدم که گریه میکرد . هیچ وقت طاقت دیدن گریه ی نازی رو نداشتم . نازی وقتی من رو دید صداش رو آزاد کرد و بلندتر گریه ش رو ادامه داد . آروم کردن نازی کار ساده یی نبود . میشد صدای قلبش رو شنید . بازوهام رو محکم گرفت و سرش رو توی سینه ام فشار میداد . نازی از شدت تنهایی و ترس به خودش میلرزید . صورتم رو به صورتش مالیدم و اشکهاش رو با صورتم پاک کردم . کم کم آروم شد و خوابش برد .
نازی توی بغل من بود و داشتم نگاهش میکردم . اول از کار دینا عصبانی شدم ولی یاد خودم افتادم که چند سال همین بلا رو سر نازی اوردم . باید یاد بگیرم تا منع و توبیخ نکنم کسی رو برای کاری که خودم هم کردم .
صبح با هم زدیم بیرون . شب برای اوردن بچه ها خونه ی مریم و احسان رفتم . نازی هم باهام بود . دروغ گفتم که برای دینا اوردم . نازی رو اوردم تا به قولی که بهش دادم عمل کرده باشم .
امیدوارم قولهایی که به دیگران دادم رو عملی کنم .
واقعا قابل تامله . سرم درد گرفته . یعنی چی که با این حرکت خواستند ساکتش کنند . تب برفکی به نقل از ویکی پیدیا یک بیماری ویروسی ست که باعث بوجود آمدن طاول در زبان و دهان میشود . گوسفند سفید میگفت این صاحبان قدرت این ویروس را ساختند تا اون رو بکشند .
گوسفند سفید به گفته ی خودش راهی برای خروج از گوسفند بودن پیدا کرده بود و با این راه دیگر هیچ گوسفندی گوسفند نمیماند .
حالا فکرش رو بکن که گوسفندها انسان بشن اونوقت تکلیف این همه کشتارگاه و قصابی و طباخی چی میشه ؟
اصلا تکلیف ما که این همه گوشت گوسفند خوردیم چی میشه ؟
اصلا فکرش رو هم نمیشه کرد که گوشت یه هم نوع رو بشه خورد .
وای عجب چندش آور میشه اگه این اتفاق بیفته .
انگار قضیه دیدن این گوسفند سفید برای یک بار نبوده و گوش شنوایی میخواد و قرار اسرار مگوش رو تو گوش من بگو کنه . دیشب هم وقتی اومدم بخوابم گوسفند سفید رو دیدم و بعد از یه سلام و احوال پرسی سریع رفت سر صحبت و از اینجا شروع کرد که :
- " میدونی چرا قیمت گردن گوسفند از بقیه جاهاش گرونتره ؟ "
سر تکون دادم که : نمیدونم .
- برای اینکه به سفارش مردم سر ما گوسفندها رو بزنند .
- یه مقدار توهم نیست ؟
- توهم چیه ؟ اگر اسراری رو بدونی که کسی نباید بدونه چه کارت میکنند ؟
- میکشند .
- خوب من هم همین رو گفتم دیگه . الان هم چند روزه که متواری شدم و گروه های زیادی دنبالم هستند تا سرم رو زیر آب کنند . من هم تصمیم گرفتم تا یه سری از این اسرار رو بگم تا دیگران هم از این اسرار با خبر شن .
نور ماشینی تو اتاقم افتاد و گوسفند بیچاره که بدجور ترسیده خیلی سریع فرار کرد .آخرین حرف گوسفند سفید این بود که : بعد میبینمت .
باید یه خورده فکر کنم و برای این گوسفند سفید یه اسم بگذارم . انگار قراره از این به بعد خیلی همدیگر رو ببینیم .
دیشب تو شیش و بش خواب و بیداری ، ملاقاتی داشتم با گوسفندی که میتونست مثل من حرف بزنه . برای من عجیب بود ولی خودش که عادی بود و انگار حرف زدن مثل آدمها چیز عادییه . اگر روزی دوباره این گوسفند امد و با من حرف زد برای شما هم خواهم گفت .
چه بی صدا
در همهمه ی هیاهوی شهر خاکستری گم میشوم .
فریاد در گلویم ضجه میزند
میگرید
مینالد
میمیرد
و میپوسد .
فریاد هم چون مشتهای به گچ نشسته آتل دارد .
وای بر من
گر تو آن گم کرده ام باشی .
وای برتو
گر من آن گم کرده ات باشم .
وای بر ما
گر که ما گم کرده ی بی نام هم باشیم .