شب . چراغ چشمک زن راهنمایی . بارون . صدای آزیر آمبولانس . دستهای رو به آسمان پیرزن . حیاط بیمارستان . عجله ی پرسنل برای حمل بیمار . صدای غرش آسمان . پاره شدن سفره ی آسمان و شدت باران . کتاب دعا . گریه ی مادر زیر باران .
صبح روز بعد . هوای آفتابی . ترخیص بیمار . مادر خوشحال . کتاب دعایی باز رو به اسمان افتاده کنار حیاط بیمارستان .
پی نوشت :
خدایا وقتی گرفتاریم سراغت میاییم .
دختر و پسر روبروی هم ایستادند و به هم نگاه کردند صدای هر دو میلرزید .
یکی آروم گفت : سلام .
و اون یکی آرومتر گفت :
برای همیشه خداحافظ
1
شب . وانت سفید با باربند زنگ زده در جاده . صدای بارون . شیشه ی بخار گرفته ماشین . لمس شیشه ی جلو ماشین توسط تیغه ی برف پاک کن . بارش بی امان بارون . ایستادن یکباره ی تیغه ی برف پاک کن . برف پاک کن خراب . تاریکی شب . بازی نور ماشینهای روبرو و شیشه و بارون . رادیو خارج شده از موج . پخش آهنگهای مختلف به طور نامنظم . پاکت خالی سیگار . مردی با موهای کم پشت و ته ریش . عقربه کیلومتر شمار بالاتر از صد و بیست . صدای زنگ موبایل . تصویر راننده در آینه خودرو در حال حرف زدن با شخص پشت خط . روشن شدن داخل وانت . وحشتزدگی راننده .
روز . هوای آفتابی . خانه ی قدیمی . حیاط آب پاشی شده . دختر بچه یی در بغل مادر در حال گریه . رفت وآمد مردم با لباس مشکی . رادیو روشن . گوینده ی رادیو : باز هم بی احتیاطی یک راننده حادثه آفرید .
2
دوستهای خوب وقتی جاهای خوب مثل مجلس عزای آقا حسین (ع) یاد آدم باشند ، آدم احساس خوشنودی میکنه .
دوست خوبم ممنونم ازت .
کاغذ خط خطی ، دیوار خط خطی ، روان خط خطی . جاسیگاری پر از فیلتر سیگار . قاب عکس خاک گرفته ی دختر و پسر در حال خنده . شکلک روی دیوار . مجسمه اشک تئاتر . حلقه یی که روی طاقچه رد خاک انداخته . آخرین پک به سیگار . تصاویر فیلم the wall لحظه ی تراشیدن ابرو . نور چراغ قرمز چشمک زن چراغ راهنمایی و رانندگی . پرده های افتاده . صدای رعد و برق . بارش بارون . صدای رد شدن ماشینها تو خیسی خیابون .
پالتو خاک گرفته . یقه ی ایستاده پالتو . کلاه روی سر و چتر بسته . ترک خانه . تیک تاک ساعت شماطه دار . حلقه ی جامانده روی طاقچه .
پی نوشت : از نوشتن این داستان فقط یک قصد داشتم و اون تصویر سازی و داستان نویسی با جملات ناقص و بدون فعل بود و هیچ منظور دیگه یی هم نداشتم . .
دختر به گذشته فکر میکرد . گذشته یی که یه موقعی فقط روز بود و الان فقط نیمه ی تاریک زمین نصیبش بود . دختر دوست داشت یه بار دیگه روز رو ببینه ولی انگار زندگی ازش رو گردونده بود . حلقه ی توی دستش گاه و بیگاه از دستش در می اومد . انگار اون هم باهاش قهر بود لیوانهای چایی که مادرش براش اورده بود و اون لب نزده بود و مادر برای اینکه درسهایی رو بفهمونه بهشون دست نزده بود روش کپک نشسته بود . دختر داشت به نوع روابطش فکر میکرد . اگرچه اول تمام حق رو به خودش میداد ولی به مرور زمان این حق دادن رنگ میباخت و میدید که میشد در بعضی شرایط با کمی گذشت ، حلقه ی ارتباط رو محکم کرد حلقه یی که امروز اونقدر از هم گسیخته شده بود که از دست دختر میافتاد .
انگار پسر خیلی حرفها برای گفتن داشت . حرفهایی که ترجیح میداد تو دلش بمونه و چیزی به زبون نیاره .چشمهایی که میلرزید ، دستهایی که میلرزید و حنجره یی که موقع حرف زدن بیشتر از حد طبیعی میلرزید .حلقه ی توی دستش ، انگشتش رو زخم کرده بود . با دست چپش به قفسه ی سینه ش فشار میآورد . زخم انگشتش باعث خونی شدن لباسش شده بود . هماهنگی عجیبی بین زخم انگشتش و زخم قلبش وجود داشت . دوست داشت فریاد بزنه و توان نداشت یا شاید توان داشت و ... .
حلقه ی ازدواجش رو میخواست در بیاره ولی دید پوست دستش هم داره با انگشتر بیرون میاد . از تصمیم خودش صرف نظر کرد وبا دستمال پارچه یی خون دستش رو پاک کرد . صدای شهرام ناظری تمام وجودش رو گرفته بود . شعری که میگفت :
مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است .
چشماش میلرزید . دوست داشت طوری عمل کنه که بگه اتفاقی نیفتاده . با دستمال گلدوزی شده خیسی صورتش رو پاک کرد . انگار خدا و آسمون هم باهاش همدردی میکردند . صورتش رو بالا گرفت و چشماش رو بست و دهانش رو باز کرد . گویی دوست داشت تمام قطرات بارون رو ببلعه .
روسری از سرش افتاده بود و دهانش از آب بارون پر شده بود . صلیب دستش رو بست و به پشت سرش جایی که صدای کاروان عروس میامد نگاه کرد . ماشین عروس بهش نزدیک شد و از کنارش رد شد . آب باران چاله ی وسط خیابان را پوشانده بود . ماشین عروس از چاله رد شد و آب را به تمام هیکل دختر ریخت . سهم دختر از زندگی مشترک فقط آب داخل چاله بود .
امروز صبح زود بیدار شدم تا دوتایی کنم و به رسم مردهای قدیمی با بوی نان تازه مشام اهل خانه را نوازش بدم . از در خانه بیرون رفتم. ناخواسته چشمم به آسمون افتاد . سرخ بود . انگار که تب زیادی داشته باشه . دلم گرفت . انگار قراره آسمون رو دیگه نبینم . خدایا چرا آسمون این جوری شده . یاد ایمیلی که چند وقت پیش برام ارسال شده بود ، افتادم . آمده بود که چند روز دیگه پرای سه روز خورشید خاموش میشه و مشتی علل علمی که خلاصه اش تاریکی زمین است .
نکنه بر خلاف ایمیل های این چنینی ، باید این را باور می کردم . اما حالا اگر هم باور می کردم ، چه کار می شد کرد . توی این فکرها بودم که دیدم جلوی نانوایی رسیدم و بعد از خرید دو نان کنجدی به خانه برگشتم . داشتم لباسم رو عوض می کردم که چشمم به تقویم افتاد . امروز روز چهارشنبه 29/9/91 است . خیالم راحت شد . نفس عمیقی کشیدم . همه چیز مشخص شد . اسمون درد داشت . یادم افتاد تا تولد میترا وقت زیادی نمانده . آسمون داشت دردهای آخر زایمان مهر را می کشید . خوشحال شدم . با خیال راحت صبحانه را خوردم و وقتی از خانه بیرون رفتم آسمون رو نگاه کردم . چند تکه ابر تو آسمون بود به یاد خسرو شکیبایی در فیلم " پری " به ابرها اشاره کردم و گفتم : برو کنار . برو کنار بذار بتابه .
خورشید داشت آرام میتابید . نگاهش کردم و بهش گفتم : خورشید خانم پیشاپیش تولدت مبارک . اسمت هر چی که هست ، میترا ، مهر یا هر چیز دیگه برای ما " خورشید خانمی " .