دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

زلف بر باد بده

زلف به میخانه مبر

نام نبر ، باده مبر 

سربه سر یار منه

دیده ی بیمار مبر


زلف بر باد بده 

دیده ی من چاک بده

روز و شبم باده بده

دیده ی خمار مبر


روز به رهت خاک شوم

کی ز غمت پاک شوم ؟

سایه وشی ساده بیا

باده بیار جام مبر


دل همه پا بند توست

لول وش است مست توست

روی بنما به من

سایه ز بامم مبر


دل همه در راه توست

بی سر و پا رام توست

دیده به راه است عزیز

پای ز راهت مبر


شوناور اوداری*

دلم برای باران و بوسه و پرسه تنگ است 

دلم برای قدم زدن و حرف زدن و سیگار کشیدنهای پیاپی تنگ است 

دلم برای کز کردن کنار تهافی و خوردن لبو و باقالی تنگ است .

امسال موفق نشدم بابانوئل رو ببینم .

امسال شب کریسمس برخلاف سالهای پیش بدون برف بود .

برای دیدن بابا نوئل باید یک سال تحمل کنم .

دیشب برخلاف سالهای پیش تو محله مون نبودم و موقع تحویل سال میلادی سرکار بودم .

شاید باید دلخوش کنم به عکس یادگاری با درخت کاج تو مغازه آرمن یا خونه هایریک .

راستی نمیدونم آناهیت الان چکار میکنه . 

آناهیت شوناور اوداری*



* -به زبان ارمنی یعنی عیدت مبارک

محمدیه

عجیبه دل بستن به مشتی خاک که تا پیش ازاین ندیده بودیش .  

عجیبه ارام شدن تو مکانی که توی ذهنت ناشناخته ست . 

عجیبه خو گرفتن با آدمهایی که توی عمرت ندیده بودیشون .

دقیقا محمدیه رو میگم . جایی که تا دو سال پیش فقط اسمش رو شنیده بودم و هیچگونه تعلق خاطری بهش نداشتم . خانه ی پدری پدر بزرگی که خود پدرم هم سایه یی ازش رو تو ذهن داره .  

محمدیه نایین  رو دوست دارم . چراش رو شاید باید تو آرکتایپم جستجو کنم . شاید تو خاطراتی که پدر بزرگم داشته و این خاطرات از طریق وراثت به من رسیده . 

خاطره و وراثت ؟ 

واقعا شاید خاطرات هم مثل رنگ چشم و هیکل به نسل بعد منتقل شن . 

شاید برای همین انتقال خاطرات باشه که تا اسم رقیه میاد دینا گوشش رو میگیره و میزنه زیر گریه . 

شاید برای همین انتقال خاطره ست که کوچه های قدیمی و دیوارهای کاهگلی محمدیه نایین غربت کوچه و درب چوبی و آتش رو یاد آدم میاره. 

اگرچه قرار بود سفرم کوتاه باشه ولی حس خوب محمدیه باعث شد تا بیشتر بمونم و به آرامش برسم .