ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زلف به میخانه مبر
نام نبر ، باده مبر
سربه سر یار منه
دیده ی بیمار مبر
زلف بر باد بده
دیده ی من چاک بده
روز و شبم باده بده
دیده ی خمار مبر
روز به رهت خاک شوم
کی ز غمت پاک شوم ؟
سایه وشی ساده بیا
باده بیار جام مبر
دل همه پا بند توست
لول وش است مست توست
روی بنما به من
سایه ز بامم مبر
دل همه در راه توست
بی سر و پا رام توست
دیده به راه است عزیز
پای ز راهت مبر
دلم برای باران و بوسه و پرسه تنگ است
دلم برای قدم زدن و حرف زدن و سیگار کشیدنهای پیاپی تنگ است
دلم برای کز کردن کنار تهافی و خوردن لبو و باقالی تنگ است .
امسال موفق نشدم بابانوئل رو ببینم .
امسال شب کریسمس برخلاف سالهای پیش بدون برف بود .
برای دیدن بابا نوئل باید یک سال تحمل کنم .
دیشب برخلاف سالهای پیش تو محله مون نبودم و موقع تحویل سال میلادی سرکار بودم .
شاید باید دلخوش کنم به عکس یادگاری با درخت کاج تو مغازه آرمن یا خونه هایریک .
راستی نمیدونم آناهیت الان چکار میکنه .
آناهیت شوناور اوداری*
* -به زبان ارمنی یعنی عیدت مبارک
عجیبه دل بستن به مشتی خاک که تا پیش ازاین ندیده بودیش .
عجیبه ارام شدن تو مکانی که توی ذهنت ناشناخته ست .
عجیبه خو گرفتن با آدمهایی که توی عمرت ندیده بودیشون .
دقیقا محمدیه رو میگم . جایی که تا دو سال پیش فقط اسمش رو شنیده بودم و هیچگونه تعلق خاطری بهش نداشتم . خانه ی پدری پدر بزرگی که خود پدرم هم سایه یی ازش رو تو ذهن داره .
محمدیه نایین رو دوست دارم . چراش رو شاید باید تو آرکتایپم جستجو کنم . شاید تو خاطراتی که پدر بزرگم داشته و این خاطرات از طریق وراثت به من رسیده .
خاطره و وراثت ؟
واقعا شاید خاطرات هم مثل رنگ چشم و هیکل به نسل بعد منتقل شن .
شاید برای همین انتقال خاطرات باشه که تا اسم رقیه میاد دینا گوشش رو میگیره و میزنه زیر گریه .
شاید برای همین انتقال خاطره ست که کوچه های قدیمی و دیوارهای کاهگلی محمدیه نایین غربت کوچه و درب چوبی و آتش رو یاد آدم میاره.
اگرچه قرار بود سفرم کوتاه باشه ولی حس خوب محمدیه باعث شد تا بیشتر بمونم و به آرامش برسم .