ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یه روز خاص توی زندگی هر آدمی هست که از یاد هرکی بره از یاد خودش نمیره . صبح از خواب بیدار میشی و وقتی صدای گوشیت میاد به طرفش میدوی . اپراتور همراه اول تولدت رو تبریک گفته و بعد از اون هم بانکهایی که توشون حساب بانکی داری یا از اون بانک وام گرفتی پیام تبریک میفرستند .
حس عجیبیه وقتی قراره شمعهای زیادی رو فوت کنی .
درک این لحظه برای من تلختر بود . تولد سی و هشت سالگیم چند روز بعد از پرواز خانمجون بود و به احترام مادر بزرگ عزیز ریشم رو نزدم و الان سفیدی های زیادی لابلای ریشم خود نمایی میکنند . انگار باید با احتیاط بیشتری قدم بردارم . حالی برای اعلام تولد نداشتم . فکر افتادن ستون فامیل و دیدن چشمهای غرق خون مامان و باقی خاله ها ، غربت و گوشه گیری دایی ها و نوه ها باعث میشد سکوت کنم ولی طرف دیگه فهیمه و صدرا و دینا دل به بابایی خوش کردند که دلش خونه و لب به جوک و خنده باز میکنه . این چند روز بیشتر از همیشه یاد اساتید دانشگاهم افتادم . یاد مرحوم استاد کریمی و استاد دولت آبادی و استاد تاییدی . اساتید بازیگری که از هر کدوم چیزی یاد گرفتم و روی صحنه ی بزرگ زندگی در چند روز اخیر همه دانشم رو به کار بستم تا فاش نشه حال اصلیم .
دوستی با یک کامنت تولدم رو تبریک گفت و عزیزانی هم به خانه ام آمدند که به حرمت هرم نفسشون دست ادب به سینه میگذارم و می ایستم . ناخواسته یاد ترانه یی میافتم که میگه :
نفس کشیدن سخته
تو رو ندیدن سخته
.
.
.