ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند
لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و
مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
آخ که بوی بارون چقدر خوبه . فکر میکنم بیشتر از آب بارون ، بوی بارونه که باعث تازگی میشه . این رو وقتی فهمیدم که با نازی زیر طاقی ایوان ایستاده بودیم و به قمریهای توی لانه ی زیر طاقی نگاه میکردیم . اون دوتا توی لانه نشسته بودند و نوکهاشون رو به هم میزدند . انگار بوسیدن یا نوک یا لب به هم زدن به زبان تمام موجودات یعنی دوست دارم .
این رو اون روز زیر طاقی وقتی بارون میآمد فهمیدم . من داشتم بزرگ میشدم . چون خیلی از چیزهای دور و برم را فهمیده بودم .
اون روز بارونی ، هم ما و هم قمریهای زیر طاقی توی بارون نبودیم ولی تازه و شاداب شده بودیم . من و نازی همدیگر رو نگاه کردیم و همدیگر رو بوسیدیم . آخ که چه حسی داشت اون روز و اون ... .