ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همیشه اول یه چیز سخته . همین که راه افتاد بقیه ی کار راحت میشه . توی دنیای من و نازی هم همین تئوری اثبات شد . اوایل هر از گاهی آجری بین من و نازی گذاشته میشد ولی بعد از مدتی دیدیم انگار من و نازی هم از این بازی خوشمون اومده و یه جورایی خودمون کار دیوار چینی رو کنترات کردیم . برای هر کج سلیقه ایی آجری میگذاشتیم و بعضی وقتها هم برای یک اشتباه هر دو آجر میگذاشتیم .
یه وقتهایی آدم قدر داشته هاش رو نمیدونه . وقتی یه چیز رو از دست میده تازه میفهمه عجب گنجی داشته و سنگ محکش مشکل داشته .
این رو وقتی فهمیدم که دیوار بین من و نازی چیده شده بود و گچکاری هم شده بود و یه رنگ قشنگ روی اون زده بودیم . اصلا انگار نه انگار روزی منی بوده و نازی بوده به قول معروف اصلا نه خانی اومده و نه خانی رفته .
- چقدر عشق زود رنگ میبازه .
- جقدر آسون عشق به نفرت تبدیل میشه .
- چقدر راحت حرفهای در گوشی فراموش میشه .
- چقدر آسون رازهای مگو ، بگو میشه .
- چقدر راحت دل سنگ میشه .
- چقدر راحت اشک خشک میشه .
- چقدر راحت همه چیز فراموش میشه .
بین من و نازی خیلی سریع این اتفاقات افتاد و ما فقط نگاه کردیم و هیچ کدوم نخواستیم یه قدم سمت هم بیاییم .
- کاش اون روز عقلم اندازه ی امروز میرسید .
- کاش اون وقت حتی به حرف عقل گوش نمیدادیم .
- کاش اون وقت اشکی میریختیم .
- کاش اون روز قلبمون سنگ نمیشد .
- کاش ... .
حالا متوجه میشم خروج آدمی از حال خوب به حال بد بقدری آرومه که اصلا شخص متوجه حرکتش نمیشه .
من و نازی اون روز متوجه این حرکت نشدیم ولی امروز میبینم برای دیدن نازی باید از تلسکوپ استفاده کنم تازه اگر دیواری نباشه .