ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
سالها از کنار هم بودن من و نازی میگذشت . هردو کنار هم بودیم و از این با هم بودن راضی . غافل از خیلی جریاناتی که میشد بین من و نازی باشه . نازی شاد بود و من از شادی نازی ، شادتر . ماجرا از اونجایی شروع شد که مامان برای نازی از تورهای پارچه یی و پارچه های توری یه لباس عروس دوخت . اون روز بود که من فهمیدم می تونم نازی رو به عنوان همسر نگاه کنم . باید اون روز میفهمیدم که مامان بزرگترین خائن به فکر کودکی من هست . من و نازی بی هیچ فکری در کنار هم زندگی کردیم و شبها رو صبح کرده بودیم ولی هیچ وقت ... .
مامان با دوخت لباس عروس برای نازی بدترین و فجیع ترین فتوای تاریخ زندگی ام رو به من داد و بدتر از اون ، از همون شب بود به دلیل بزرگ شدن من ، موقع خواب نازی رو گوشه ی اتاق گذاشت و تشک من رو در گوشه ی دیگر اتاق انداخت .
خدایا چرا اینقدر بزرگترها خرند . این فکری بود که من اون شب داشتم . اون شب من خیلی گریه کردم ولی هیچ اثری نداشت .
خدایا کارهای دزدکی چقدر حال میده . این رو ، اون شب فهمیدم . وقتی که از خواب بودن مامان استفاده کردم و نازی رو اوردم پیش خودم . باز هم سنگسنی سر نازی رو رو دستم احساس میکردم . لباس عروس نازی خیلی قشنگ بود ولی نه برای نازی من . فردای اون روز موقع غذا خوردن لباس نازی اون قدر چرب شد که مامان مجبور شد لباس نازی رو برای همیشه عوض کنه . اون وقت بود که بعد یک روز کامل من هم تونستم مثل نازی بخندم .