ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نازی برای همه یه اسمه و برای من یه دنیا رسم . شاید نازی چیزی به دورها و اعماق ذهن من و امثال من تعلق داشته باشه و از بد حادثه یه روز ناخواسته به اینجا اومده باشه . اومدنش رو خیلی پیش از اینها گفته بودم ولی حرف امروزم مربوط به دوران من میشه . هیچوقت با گذشته ی کسی کاری ندارم شاید این رو از نازی یاد گرفته باشم .
یادمه نازی تو جمله هاش از افعال ماضی استفاده نمیکرد . یعنی کاری به اون دوران نداشت و میگفت چیزی که نمیتونیم تغییرش بدیم بهتره راجع بهش صحبت نکنیم . از شونه ی سر نازی تا حالا چیزی نگفتم . نازی یه شونه ی چوبی داشت که هرروز صبح با اون موهاش رو شونه میکرد و بعد موهاش رو میبافت . همیشه موقع بافتن موهاش جلوی پنجره ی رو به حیاط مینشست . میتونستم توی حیاط روی تاب بشینم و ساعتها نازی رو نگاه کنم و اون هم موهاش رو شونه کنه .
یه شب موقع ی خواب من به طور اتفاقی شونه ی نازی رو شکوندم ولی به نازی نگفتم و فردای اون روز وقتی نازی شونه ی شکسته رو دید ، فقط شونه رو نگاه کرد و هیچی نگفت . از فردای اون روز هیچوقت نازی موهاش رو نبافت . هر وقت هم که ازش علت رو میپرسیدم میگفت فکر کنم اینطوری بیشتر بهم میاد .
راستی که نازی چه قدر روحش بزرگ بود .
اصلا بچه که بودیم روح مون بزرگ بود و انگار رابطه عکس بین روح و جسم وجود داره که اون روزها دلمون بزرگ بود و الان دلتنگیم .
جدیدا چشمم زود کم میاره یا شاید هم چشم به چشمه خورده یا شاید تر سالیه که با هر فکری تر میشه و رودی به گونه سرازیر میشه .