یکسال است هوای خانواده ما ابریست و با هر شرایطی بارش اشک است و دلتنگی .این جمعه یکسال از کوچ میگذرد و قرار ما کنار همان سنگ سیاه است . یاد عزیزمان گرامی
کوچ
عجب حدیث غریبست
حدیث کوچ نا بهنگام پرستوها .
شب از میانه گذشته است
ستاره هم خواب است .
صدای مرغ حق هم گرفته است .
قناری در قفس و باغچه مادر.
چقدر واژه مادر سکوت غم دارد .
عجب رازدار است این واژه .
میان حروفش چقدر حادثه تلخ خواب است .
چقدر صدای مادر می لرزد
مگر زمستان است
میان سردی و لرزش دست
چه رابطه ایی پنهان است ؟
چشم
درون حفره ایی پر چروک مدفون است .
چرا دو چشم مادرم
چون انار درشت سرخ ترک خورده دختر همسایه
پر از آب است .
عشق شکفتن بت جدائیست
عشق تنها ندیم آشنائیست
عشق تنها وحدت دو شخص است
عشق زیباترین کلام واهیست .
....
اینک
راهزنانند که درعشق نهانند
انتظار ما را می کشند
شاید حرفی بردهان آید .
جلادانند که با دشنه ای خونین
انتظار ما را میکشند
شاید حرفی ازوحدت زنیم .
راهبانند که خاموش شدند
وانتظار ما را نمی کشند
شاید حرفی بر دهان خود نچرخانیم.
در این مستانه گورستان
هزاران غرق در خونند .
در این خشیکده اقیانوس
چکاوک یار هامون است .
ودر این ساحل خاموش
به کشتی مانده ایی در گل
میان این همه عشاق
برای خویشتن ماندم .
*******
در این کشتی نوح ما
که نوحش خفته است آرام
چو موری می روم هرجا
در این طوفان نا آرام .
ودر آن سوی این ساحل
نشستند مردم عیاش
و میخندند بر کشتی
که خود کردند بر دریا.
افکارم را به خاک می سپارم
سبز خواهد شد
می دانم .
می دانم .
همرنگ بهار
سبز
سفید
سرخ
همرنگ خانه مادری.
من مات
مبهوت ابهتی پوچ
بی صداتر از فریاد
پر هیاهو و خاموش
چون مردگان رفته از یادها
نشسته ام.
می نگرم به مرده های زنده و زنده های مرده
به مرده هایی که راه میروند و
چیز می خورند و
کار می کنند و
کار می کنند و
کار و
حرف نمی زنند !!!!
به زنده هایی که می خوابند و
می خوابند و
می خوابند و
خواب و
فریاد می زنند
فریاد !!!!
توضیح مهم :
داستانهایی که به تفکیک می آورم مجموعه داستانهاییست که صدرا در سن چهار سالگی گفته و مامانش نوشته . لطفا با دقت بخوانید و نظراتتون هم بسیار مهم است . چرا که تصمیمات خوبی گرفتیم .
تا حالا فرشته خونی دیدی ؟
ندیدی ؟
راجع بهش چی، چیزی شنیدی ؟
نشنیدی ؟
باورم نمیشه ، کسی فرشته خونی ندیده باشه و راجع بهش چیزی نشنیده باشه .
با این حال توضیحی در خصوص زندگی فرشته خونی میگم :
فرشته های خونی دو تا بال دارند مثل باقی فرشته ها با مامان و باباشون زندگی میکنند مثل آدما و با همون ها روی ابرها پرواز می کنند . هوهو می کنند مثل جغدها و به شکل خون در میان و از روی ابر می پرن توی آب . هر آبی میتونه باشه دریا ، رودخونه ، استخر ، حتی حوض . فرشته خونی به هر شکلی در میاد : هلو یا شاید گل .
توضیح مهم :
داستانهایی که به تفکیک می آورم مجموعه داستانهاییست که صدرا در سن چهار سالگی گفته و مامانش نوشته . لطفا با دقت بخوانید و نظراتتون هم بسیار مهم است . چرا که تصمیمات خوبی گرفتیم .
یه روز امیر پیش کبوترهاش می ره و می بینه کبوتر سفیدش توی قفس افتاده . کبوتر سیاه با کبوتر سفید از قبل با هم مشکل داشتند و بارها کبوتر سیاه به او حمله و او را زخمی کرده بود .
امیر کبوتر زخمی رو از توی قفس در آورد تا پرستاریش را بکند ولی فایده ای نداشت . کبوتر سفید که سخت زخمی شده بود می میره .
همه ی کبوتر ها حتی خود کبوتر سیاه از این اتفاق ناراحت شده بودند . امیر بعد از مدتی دو کبوتر سفید و خاکستری خرید که یکی زن بود و یکی مرد .
چند وقت گذشت و کبوترها داشتند کبوتر سفید و ماجرای اتفاق افتاده را فراموش می کردند که دیدند کبوتر سفید داخل قفس افتاده و ناراحت است . همه ناراحت شدند و فکر کردند این هم مثل آن یکی توسط کبوتر سیاه زخمی شده و دارد می میرد ولی اون داشت تخم می گذاشت . وقتی باقی کبوترها ماجرا را فهمیدند خیلی خوشحال شدند .
جوجه تخم را می شکند و به دنیا می آید . کبوترها از به دنیا آمدن جوجه خوشحال شدند و وقتی پرواز یاد گرفت خوشحال تر شدند .
آنها پیش کبوتر سیاه رفتند و از فکر اشتباهی که در مورد او کرده بودند ، معذرت خواستند .
عجیبه که خدا اینقدر نزدیکه و ما بیشتر اوقات صداش رو نمی شنویم .
عجیبه که خدا اینقدر به یاد ما هست و ما بیشتر اوقات فراموشش میکنیم .
عجیبه که خدا اینقدر ملموسه و ما بیشتر اوقات فراموش می کنیم لمسش کنیم .
عجیبه که خدا اینقدر دست یافتنی ست و ما بیشتر اوقات غافل از حضورشیم .
عجیبه که خدا اینقدر دوستمون داره و ما بیشتر اوقات با یاد کسی دیگه می خوابیم .
عجیبه که خدا اینقدر زیباست و ما بیشتر اوقات نمی بینیمش .
خدایا خیلی چیزهای عجیبی دور برمون هست که بهش بی توجه هستیم ولی تو میدونی فراموش می کنیم نزدیکیت و ... رو .
میدونم دستم رو محکم گرفته ایی ، آنی رهایم مکن
امروزصبح ، وقتی می خواستم بیام سر کار تا لقمه نانی حلال برای معاش خانواده تامین کنم ، با بیلبردی مواجه شدم که باور کردنی نبود . بیلبرد سریال خانگی " ویلای من " به تهیه کنندگی و کارگردانی آقای مهران مدیری .
روی بیلبرد که عرض اش کل بزرگراه رسالت را گرفته ، گوشه ایی از هدایای خرید این سریال را آورده است . نمی دانم بیلبرد را کی دیده .
دو سال پیش همین نوع بنر و بیلبرد با عکس همین هنرمند ، شهرمان را مزین کرد ، البته برای سریال دیگر . سریال قهوه تلخ . سریالی که با استقبال خوبی هم روبرو شد و مردم به احترام صحبتهای همین شخص شخیص در ابتدای برنامه تحت تاثیر قرار گرفتند و کمتر کپی کردند ، البته وسوسه جوایز ارزنده ایی که تهیه کننده قولش را داده بود هم بی تاثیر نبود و جالب تر این که این سریال بعد از مدتی متوقف شد و مجدد پخش و بالاخره کلا تعطیل شد .
هیچ کس صحبتی از هزینه های رفته از جیب مخاطب این سریال نکرد و بعد از مدتی هم مدارکی رو شد که تهیه کننده محترم این سریال به هیچ یک از تعهدات خود عمل نکرد و هیچ یک از آپارتمان ها را نداد برایم سوالاتی پیش آمد مثل :
- آقای مدیری عزیز چگونه توقع دارد مخاطب بیچاره اعتماد کند و پول بابت سریالی دهد که معلوم نیست بعد از چند قسمت باز هم ساخته و پخش شود یا خیر ؟
- از کجا معلوم و با چه تضمینی این بار تهیه کننده به تعهدش عمل کند ؟
- و سوالتی از این دست .
با این حال باید منتظر ماند و دید مردم با این سریال جدید چگونه برخورد می کنند . باز هم پول می دهند و می بینند یا کپی می کنند و تماشا می کنند یا اینکه اصلا قیدش را می زنند و عطایش را به لقایش می بخشند .
توضیح مهم :
داستانهایی که به تفکیک می آورم مجموعه داستانهاییست که صدرا در سن چهار سالگی گفته و مامانش نوشته . لطفابا دقت بخوانید و نظراتتون هم بسیار مهم است . چراکه تصمیمات خوبی گرفتیم .
سال جدید میلادی شروع می شه و بابا نوئل با لباس قرمز و ریش بلند سفید و کوله پشتی در خانه ها می ره و برای بچه ها و بعضی از بزرگ ترها کادو می بره . تمام کادوها را می ده و می مونه کادو برادرش . بابانوئل به خانه ی برادرش می ره و در می زنه ولی کسی در را باز نمی کنه .
فردای آن روز بابانوئل باز هم به خانه ی برادرش می رود و باز هم پشت در می ماند . روز بعد بابانوئل به خانه ی برادرش می رود و برادرش در را باز می کند .
برادر از گرفتاری هایش برای تهیه کادوی عید برای بچه ها می گوید و اینکه این مدت هر روز برای تهیه کادو به بازار می رفته است . برادر بابانوئل " بابا نوروز بود " که برای بچه های ایرانی کادو می آورد .
تذکر : این داستان را به مناسبت کریسمس زودتر از باقی داستان ها آوردم .