ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : برای درک درست از حس من لطفا مطلب آورده شده را با تبسم برلب بخوانید .
- دیشب خواب دیدم مردم .
- جدا .
- آره . حس جالبی بود .
- مرگ که حس جالبی نداره .
- اتفاقا ; همه جا حضور داشتم . همه رو می دیدم و همه هم من رو می دیدند . به هر کی می گفتم من مردم ، کسی باور نمی کرد . جالبه که اون رو هم باور نمی کردند . حس آزادی رو درک کردم . حس قشنگی بود . حس قشنگ آزادی . سبک بالی رو شناختم و به درک درستی از واژه ترسناک "مرگ " رسیدم . در گوشی و یواشکی بگم ، حس قشنگی داشت . تجربه ی قشنگی که نه بد بود و نه ترسناک . آدم دوست داره یه جورایی تجربه اش کنه . خوردن یه لیوان آب خنک توی گرمای تابستان یا خوردن یه فنجان قهوه ی تلخ و داغ پشت پنجره ی اتاق در حالی که بارش برف رو تماشا میکنی .
- یه جوری حرف می زنی آدم دوست داره تجربه ش کنه .
- نمی دونم . شاید این واژه ی تلخ مثل شربت استامینوفن باشه که اگرچه تلخه ولی برامون خوبه . یا شاید اون چه که دیدم در باغ سبز بوده و با واقعیت خیلی فرق داشته باشه . هر چی بود قشنگ بود . قشنگ مثل زندگی .