ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یه وقتهایی بلاتکلیفی بین بودن و نبودن ، ماندن و رفتن ، خندیدن و گریه کردن .
یه وقتهایی دوست داری وزنت رو بندازی روی صندلی خالی و خیس پارک و یه سیگار روشن کنی و با تمام وجود پک بزنی به اون تا وجودت رو پر کنه از اکسیژنهای اشباع شده .
سنخیتش رو نمیدونم بین این لحظه ی از نظر من ناب رو با مطلع دیوان سعدی علیه الرحمه :" هر نفسی که ... "
ولی هر چه هست بی آن که فکر کنی و بدون اون که تسبیح به دست گرفته باشی لحظه هات رو پر میکنی از ذکر یار .
نجوای " یار میگوید الله
دلدار میگوید الله
هر کجا دیوانه و هوشیار میگوید الله ." وجودت رو پر میکنه . اون موقع هست که به فکر میافتی که ما رو چه به عرفان . عرفان عملی و نظری رو به ما چه . من که فرق بین دوغ و دوشاب رو نمیدونم ، چه کار دارم به " رفتم از پله ی مذهب بالا
تا ته کوچه ی شک
تا هوای خنک استغنا "
مهم برای من اینه که " مادرم آن پایین
استکانها را در خاطره ی شط میشست ."