ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
با گرم شدن هوا سر و کله یه دوست ناخونده ی قدیمی پیدا شد .
دیشب خواب بودم که با صدای کسی که به پنجره میزد از خواب بیدار شدم . مورفیوس بود . همون گوسفند سفیدی که میتونست مثل آدمها حرف بزنه .
داشتم سرم رو میخاروندم که شروع به حرف زدن کرد . از کوچ گفت و مهاجرتش به نقاط گرم سیر و بازگشتش به اینجا . البته از صحبتاش معلوم شد که برای رد گم کنی اون مهاجرت معکوس داشته و زمستان رو به نقاط سرد سیر مهاجرت کرده بوده تا بتونه از دست دشمناش زنده بمونه . وقتی حرفاش مسخرگی ش رو از دست داد که مورفیوس گفت : مگه خود شما به اصطلاح آدما ، توی گرمای تابستون جشنواره ی کیش برگزار نمیکنید ؟
خیلی تعجب کردم از حرفش نگاهش کردم و سیگار خاموشم رو پکی زدم و بعدش روشن کردن سیگار با خودم گفتم : راستی که ما آدما چقدر شبیه گوسفنداییم .
حوصله ی گپ زدن با مورفیوس رو نداشتم و اون هم این موضوع رو خوب فهمید چراکه با تعارف من تعارفی کرد و بعد از معذرت خواهی رفت .