ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
نون الف ز یا .
- تا کی سر کنم با تو که سکوت کرده و میخندی ؟
- تا کی چشم به چرخونم و حرف بزنم و سکوت کنی ؟
- اصلا تا کی تو رو دنبال خودم بکشونم ؟
- اصلا جه معنی داره تو همیشه دنبال من باشی ؟
- میدونی دستم درد میکنه . دوست ندارم رو دستم سرت رو بگذاری .
نازی داشت نگاه میکرد و من فریاد میزدم . فریاد . فریاد . هرچی صدای من بلندتر میشد ، عمق چشمای نازی کمتر میشد . میشد قطره ی درشت اشک رو تو چشم نازی دید . صدام رو بالاتر بردم و فریاد زدم : "دیگه نمیخوام ببینمت . دیگه دوستت ندارم ."
نازی نتونست جلوی خودش رو بگیره . زد زیر گریه و به سمت اون اتاق دوید . خوشحال از جذبه ام دوری تو اتاق زدم و از اتاق بیرون اومدم . از پشت پنجره میشد صدای گریه نازی رو شنید .
اون شب من خونه ی خاله رفتم و همونجا شب موندم . یه صدایی توی گوشم زمزمه میکرد . وای چه همهمه یی بود .
صدای فریاد من نبود .
صدا آشنا بود .
صدای سکوت نازی .
صدای سکوت نازی .
صدای اشک نازی .
صدای بغض نازی .
صدای شکستن قلب نازی .
نفسم به شماره افتاده بود . بلند زدم زیر گریه .
خاله اومد تو اتاق پیشم .
خاله : چی شده خاله ؟ چته ؟
من : هیچی . چیزی نیست .
خاله : خواب بد دیدی ؟
من : مامانم رو میخوام .
خاله : باشه خاله گریه نکن خودم میبرمت خونه تون .
خاله من رو اورد خونه . مامان که در رو روم باز کرد دویدم و تو اتاق رفتم . در رو بستم .
نازی روی تخت من نشسته بود و میخندید . خدای من ! نازی بیدار بود . انگار که میدونست میام . حتی قوری و سماور رو آماده گذاشته بود تا من بیام . حال بازی کردن نداشتم . نازی رو بغل کردم و بوسیدم و معذرت خواستم و همین جوری که دراز کشیده بودم چشمام رو بستم .
مامان آروم در رو باز کرد و من رو نگاه کرد . خاله هم کنارش بود . مامان رو کرد به خاله گفت : تا نازی رو تو بغل نگیره خوابش نمیبره . در که بسته شد با نازی زدیم زیر خنده .