من از کلیه دوستان عزیزی که این مدت به هر شیوه یی از تلفن و ایمیل و کامنت گرفته تا حضوری از سکوتم جویا شدند و یا انتقاد کردند معذرت خواسته و معذرت دوچندان از دوستانی دارم که نتوانستم یا نخواستم جواب کامنتها شون رو بدم .
لطف و عنایت تان من رو شرمنده کرد
ممنون همه ی شما هستم .
عجب پیراهن سیاهی که پوشیدنش دل رو سفید میکنه . بوی اسپندی که ریه ها رو جلا میده . صدای بلند مداحی و طبل و سنج که آرامش رو برامون بوجود میآره . روضه یی که تکراری نمیشه و زیارت نامه یی که لعن ش هم دلنشینه .
حسی که به پدرم دارم بر کسی پوشیده نیست ولی عجیبه که راحت فراز زیارت عاشورا که میگه : " بابی انت و امی " رو میخونم .
عصرهای پاییزی چیزی نیست که کسی خوشش بیاد اون هم از نوع ابری با بادهایی که مجبورت بکنه چشمات رو ببندی و یقه ی لباس رو بالا بدی تا کمتر خاک تو تنت بره . اما من از معدود آدمهایی هستم که دل تنگ اون روزها میشم . کوچه یی که خالی از عابر بود و باد توش میپیچید و گاها باعث بسته شدن در یا پنجره یی میشد . در مواقعی هم صدای شکستن شیشه یی که حاصل این همنشینی سریع درب و چارچوب بود . همیشه این حال و هوای هوا مدت کمی طول میکشه ولی تاثیری که توی ذهن آدم میگذاره خیلی زیاده . من اون زمان کنار تیر چراغ برق میایستادم تا پیکان استیشن بابا پیچ کوچه رو رد کنه و بیاد تو کوچه . اینکه این حرفها رو زدم برای اینه که چند روزه بابام مسافرت و من بچه بابا ( مقابل بچه ننه ) دلم برای بابام تنگ شده .
شمارش معکوسم شروع شده . هفته ی پیش رفتم نایین برای تحقیقات آخرم و انجام هماهنگیهای اونجا . پیش تولید کارم رو شروع کردم و خیلی خوشحالم که چند روز دیگه میرم پشت دوربین . خدا رو شکر که این مستند هم مربوط میشه به امام حسین . نمیدونم چرا ولی خوشحالم . قسمت ما هم اینه . ساخت فیلم مستند درباره شیوه های درحال انقراض عزاداری برای امام حسین .
یا امام حسین شاید این هم جواب " هل من ناصر " ت باشه .
آقا کمکم کن .
امام حسین ممنونم .
... بابی انت و امی....
چند وقته که کمتر فرصت میکنم وبلاگم رو آپ کنم ولی عجیبه که این نبود فرصت هم اپیدمی شده چون دوستان هم همین حالت رو دارند . حالا نمیدونم شاید هم برای من از کمبود یا نبود فرصت نباشه . آره شاید تنبلی میکنم .
راستی دیروز اس ام اسی برام اومد و جوابیه یی به این حرفهای من بود .
اس ام اس :
دوستی بهم گفت تنبلی مادر همه ی بدبختی های ماست و بهش گفتم چه کنیم مادره و احترامش واجب .
همیشه با حرف زدن مشکل داشتم . شاید برای همینه که خیلی وقتها با خودم دعوام میشه . خوش به حال انسانهای نخستین که دایره ی کلماتشون کم بود و زبانشون زبان اشاره بود و تصویر . شاید من اون وقت و اون جا بودم به مشکل نمی خوردم .
گفتگو رو دوست دارم ولی وقتی قراره حرف بزنم به مشکل میخورم حالا وقتی که قرار باشه این گفتگو پشت تلفن باشه مشکل من بیشتر میشه . برای همین سعی میکنم کمتر از این ابزار استفاده کنم .
دوستی را شب پایانی هست .
پی نوشت :
ممول یا به قول خودش ممل جوابی گذاشت که قابل تامل بود اون نوشت : دوستی اگر دوستی باشه شب پایانی نیست.
نه اهل مرام و معرفتم و نه اهل لات و لوت بازی ، که اولی به گروه خونیم نمیخوره و دومی هم خوشم نمیاد . به هیچ کرمی نگفتم نوکرم و مقابل هیچ کریمی هم نایستادم . خلاصه بگم :که اگر سلطان نباشم پشت رضا ،کرم هم نیستم .
ما که یادمون نمیاد ولی اونهایی که چند تا پیراهن بیشتر از من و تو پاره کردند ، خوب یادشونه . زمانی بود که هرچیزی حرمتی داشت . وقتی میگم حرمت ، اون چیزی بود که از حرم و حرام و محروم و حریم میامد . دست خشن بابا مثل نون خشک کنار پیاده رو که لبهای ذکرگو بوسه یی میزد و کنار هره ی پنجره میگذاشت حرمت داشت . ناموس به حرمت تار سبیلی بی گزند تا سالها در خانه ی دوست میماند و حرمت کف پای مادر مثل خانه ی خدا بود .
اون زمانها خیلی چیزها حرمت داشت . کلام بزرگترها مثل آیه های قرآن بود . نگاه لرزون مادربزرگ و کلام مضطرب آقاجون خونه رو کسی نمیدید . نه که نگاه و چشمشون نلرزه که به حرمت موی سفید و دست لرزونشون هیچ کس به این فکر نمیکرد که نگرانشون کنه .
یادش بخیر روزهایی رو که داداش بزرگتره ، بزرگتر بود و بعد بابا حرفش حرمت داشت . قول و قرارهای اون روزها با عمرشون جوش میخورد و به حرمت مثلی یا متلی زندگی رنگ و بوی عاشقی میگرفت .
به حرمت ماه حرام محرم چه استکانهایی که شکسته نمیشد
خودفروش زیر گذر به حرمت آب توبه ، وسط حیاط غسل میکرد و پاک میشد .
دندون سفید و لباس سفید و موی سفید و کفن سفید حرمت داشت .
خدایا ! به حرمت بزرگیت کاری کن که نه بزرگ بشم و نه روشن و نه روشنفکر که شاید از روی جهلم حرمتی رو نشکونم .